1 داد مرا جان تو باده ای از جان خویش کفر مرا کرد گوهر ایمان خویش
2 حضرت او نیم شب گوید کای بوالعجب هیچ مکن آشکار ،پنهان خویش
3 گرچه تو آلوده ای ،بنده ما بوده ای بنده ندارد پناه جز در سلطان خویش
4 گر تو بگوید کسی ،کرده ای عصیان بسی رحمت بسیار من ،گوید برهان خویش
1 از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق سرگشته و بیچاره ام از دست عشق از دست عشق
2 ای کاشکی بودی عدم تا بازرستی از عدم من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق
3 پرورده کردم خان و مان سرگشته ام گرد جهان گشتم ضعیف و ناتوان از دست عشق از دست عشق
4 هرنیمه شب از گلخنی تا روز سازم مسکنی چون گلخنی شد این دلم از دست عشق از دست عشق
1 ای غبار خاک کویت سرمه چشم فلک ای به تو محتاج خلق هر دو عالم یک به یک
2 یا رسول الله توئی کان ملاحت پرکمال کزتو باید برد خوبان دو عالم را نمک
3 هرکه او امروز مالد روی بر خاک درت آن مبارک روی فردا کی درآید در فلک
4 شام سبحان الذی اسری بعبده شد سوار بر بُراق راهوار برق همچون تیز تک
1 نامه ای دارم از شب سیه تاریک رنگ با وجود از تو نیم نومید یارب هیچ رنگ
2 از سیه روئی محشر یادم آمد نیمه شب روی زرد خویش را کردم به اشک سرخ رنگ
3 یک نظر سوی مس قلب پلیدی کار من تا نماند در دل زنگار خورده هیچ رنگ
4 یا رب این بار امانت بس گران است چون کنم مرکبم از حد فزون بیطاقت و زار است و لنگ
1 مونسم یار است اندر تنگنای گور تنگ عاشقان ، در دوجهان ما را بس است این نام و ننگ
2 آتش دوزخ بسوزد از حرارتهای عشق عاشق سوزان کند در دوزخ ار یک دم درنگ
3 آن چه نوری بود آیا کو به کوه طور تافت رفت از او موسی ز هوش و پاره پاره گشت سنگ
4 هیچ دانستی که با یونس در این دریا چه کرد کاو رفیق و مونس او بود در بطن نهنگ
1 کی بود آیا که بنمائی جمال با کمال زنده گردند ماهیان مرده از آب زلال
2 درقیاما حشر را حاجت به نفخ صور نیست بگذرد بر کوی خلقی مژده کوی وصال
3 در جهنم خوش توان بودن اگر یکبار تو در همه عمر آئی و پرسی و گوئی چیست حال
4 گر در این زندان تو با مائی ،نگشتم من ملول گر در آن زندان به ما باشی کجا باشد ملال
1 تیر او پیوسته میخواهم که آید سوی دل لیک میترسم، شود پیوسته در پهلوی دل
2 دل ز من گم گشت اکنون روزگاری شد که غم گرد کویش دربدر گردد به جست و جوی دل
3 گل رخان را باید از غنچه وفا آموختن کو به بلبل تا دم آخر نماید روی دل
4 گر سگ کویش کند دیوانگی نبود عجب چون دل من همدمش بود و گرفته خوی دل
1 به غیر از سایه در کویت کسی محرم نمییابم کنون روزم سیه شد آنچنان کان هم نمییابم
2 چو مجنون آهوی صحرا از آن رو دوست میدارم که بوی مردمی از مردم عالم نمییابم
3 برو این ماتم و شیون بر ارباب عشرت کن که غیر از لذّت و شادی من از ماتم نمییابم
4 مگر آن مایه شادی بود غمگین که بیموجب دل شوریده خود را دگر خرّم نمییابم
1 غلام حلقه بگوش رسول ساداتم ره نجات نموده حبیب آیاتم
2 کفایت است ز روح رسول و اولادش همیشه در دو جهان جمله مهمّاتم
3 زغیر آل نبی اگر حاجتی طلبم روا مباد یکی از هزار حاجاتم
4 دلم ز حبّ محمّد پر است و آل مجید او گواه حال من است این همه حکایاتم
1 ای خوش آن روزی که در دل مهر یاری داشتم سینه ای پرسوز چشم اشکباری داشتم
2 یادباد آنگه که فارغ بودم از باغ و بهار درکنار از اشک گلگون لاله زاری داشتم
3 کور بادا دیده بختم خوش آن روزی که من دیده بر راه سمند شهسواری داشتم
4 باز رو گردانی از من چونکه آیم سوی تو آخر ای پیمان شکن با تو قراری داشتم