1 یا رب آن ساعت که خلق از ما نیارد هیچ یاد رحمت خود کن قرین ما الی یوم التّناد
2 نامه نیکان شده برطاعت آیا چون کنم نامه های ما بدان چیزی ندارد جزسواد
3 اینچنین کالای پرعیبی که گردد روز ماست گرنبودش روز بازارش بنامت جز کساد
4 عید شد عیدی به رحمت ده خداوندا به ما ورتو ندهی ازکه جویند بندگان نامراد
1 گر ندادی آرزوی وصل جانان ،جان مرا زندگی نگذاشتی بی او غم هجران مرا
2 سرومن آغشته در اشک جگرخون من است فارغم گر باغبان نگذاشت در بستان مرا
3 نیست فرقی در میان شخص من با سایه ام بس که در آتش فکنده این دل سوزان مرا
4 حال من چون پیر کنعان شد کنون چون بینمت بس که آمد سیل اشک از دیده گریان مرا
1 روزنی جز زخم تیرش در سرای تن مباد غیر داغ حسرتش تا بام آن روزن مباد
2 عاشق روی بتان یا رب مبادا هیچکس ورکسی عاشق شود یارا به سان من مباد
3 کرده از تیرجفا هر لحظه چاکی در دلم آنکه از خاریش هرگز چاک در دامن مباد
4 مهرومه را روشنی از پرتو رخسار توست بی رخت هرگز چراغ مهر ومه روشن مباد
1 مرا کشتی و گویی خاک این بر باد باید کرد چرا بر دردمندی این همه بیداد باید کرد
2 همهکس از تو دلشادند غیر از من که غمگینم نمیگویی دل این هم زمانی شاد باید کرد
3 شدم پیر از غم تو کز جوانی بندهام از جان نه آخر بنده پیر ای پسر آزاد باید کرد
4 حکایتهای حسن او به غیر من نباید گفت حدیث شیوه شیرین بر فرهاد باید کرد
1 عشق و بدنامی ودرد وغم به ما شد یارغار تا محمّد وار باشد عاشقان را چاریار
2 آرزوی یار داری یار میگوید بیا تا کند دلداری تو در دل شب های تار
3 گرم تر یک نیمه شب گو ای خدا در من نگر پس شبان روزی نظر را شصت وسیصد میشمار
4 یارگفت هرجا که باشی با توام یادت کنم از چنین یاری فرامش کرده ای تو، یاد دار
1 چون تمام عمر نیکی کرد با تو آن کریم از بدی خود چرا ترسی تو آخر ای لئیم
2 تو یتیمی با تو او هرگز نخواهد کرد قهر زانکه او خود کرد نهی قهر کردن با یتیم
3 هرچه میخواهی تو ازوی میدهد بیشک تورا دست خالی کی رود سائل ز درگاه کریم
4 حق تعالی قادرست کو همچوموئی از خمیر خلق عاصی را برآرد از نار جهیم
1 غلام حلقه بگوش رسول ساداتم ره نجات نموده حبیب آیاتم
2 کفایت است ز روح رسول و اولادش همیشه در دو جهان جمله مهمّاتم
3 زغیر آل نبی اگر حاجتی طلبم روا مباد یکی از هزار حاجاتم
4 دلم ز حبّ محمّد پر است و آل مجید او گواه حال من است این همه حکایاتم
1 آه دردآلود مردم جان جانها را بسوخت سینه مجروح هر مجنون و شیدا را بسوخت
2 درجگرهای کباب این آه من زد آتشی آه زین آه جگرسوزی که دلها را بسوخت
3 بامدرّس گفتم از سوز دل خود شمّه ای آتشی افتاده درجانش سراپا را بسوخت
4 پیش یوسف گر رسی روزی بگو ای عزیز آتش عشق تو سرتا پا زلیخا را بسوخت
1 دل ناشاد من شاید که روزی شادمان گردد ولی مشکل که آن نامهر هرگز مهربان گردد
2 مرا گر شادی ای در دل رسد ناگه بدان ماند که درشهری غریبی آیدوبی خانمان گردد
3 چنین که امروز زان بدخو بلا انگیز میبینم عجب نبود که روزی فتنه آخر زمان گردد
4 گر این بار دل من آسمان خواهد که بردارد نجنبد هیچگه از جای خود چون من ناتوان گردد
1 می صافی طلب جانا که دردی کش گرانخوار است تو از ساقی نشانی گو که اینجا مست بسیار است
2 از این سودای عشق آخر سرت بر باد خواهی داد سرت چون می رود خواجه چه جای فکر دستار است
3 ز پر کیسه ترا نقدی برون می باید آوردن چنین کار آید از دزد سبکدستی که طرّار است
4 در دکان هر مردی منادی کرد شبگردی که شب غافل مشو خواجه، عَسَس با دزد همیار است