1 آمد گل و برگ باغ میباید ساخت هنگامه بیفراغ میباید ساخت
2 یاران همه برگ عیش سازند و مرا بیبرگ، دل و دماغ میباید ساخت
1 فریاد از آن که عز و ذل را نشناخت در میکده بود و ذوق مل را نشناخت
2 عاشق که نبرد پی به معشوق ازل بلبل گردید، لیک گل را نشناخت
1 جان نیست که در آتش جانانه نسوخت بی گرمی باده هیچ پیمانه نسوخت
2 عاشق همه آن کند که معشوق کند تا درنگرفت شمع، پروانه نسوخت
1 روزی که وداع آتش هجران انگیخت صبر از دل من، چو دود از آتش، بگریخت
2 هر می که ز جام آشنایی خوردم خون کرد جدایی و ز مژگانم ریخت
1 برگ از طوبی به کوشش باد نریخت اختر به زمین ز سنگ بیداد نریخت
2 نگرفت هنر ز مرد، بیداد زمان جوهر به گداختن ز فولاد نریخت
1 ای محو مجاز، دیده بیبصرت هرگز نفتاده بر حقیقت گذرت
2 در هر صورت، جمال معنی بینی گر عینک چشم دل شود، چشم سرت
1 ای گل، که چنین کرد ز خود بی خبرت؟ وی لاله ز عشق کیست داغ جگرت؟
2 ای سرو، تو هم گر به چمن آزادی چون مینهد آشیانه قمری به سرت؟
1 بی محنت شبگیر و غم ایوارت زین راه به منزل که رساند بارت؟
2 تنپروریات میخ زده بر دامن در پیش کشیده کاهلی دیوارت
1 ای دوست که از تو باصفا شد صورت وز صنع تو اعجازنما شد صورت
2 راهی بنما به خویش نزدیکترم زان ره که به معنی آشنا شد صورت
1 ای عشق، اجل چیست بر شمشیرت؟ بر فرق فلک خورد سر شمشیرت
2 از بخیه به زخم پردهپوشم، تا غیر آگه نشود ز جوهر شمشیرت