1 تا کی گویی فلانی این گوهر سفت یا بهمانی کرد چنین گفت و شنفت
2 گر زان که طریق بندگی میورزی رو پیشه کن آنچه خواجه عالم گفت
1 آنم که به من هیچکس الفت نگرفت کس دست من از راه محبت نگرفت
2 کارم به مثل آینه در زنگ است کز خلق، به هیچ وجه، صورت نگرفت
1 هر دل که ازو عشق شماری نگرفت بگداخت زر خویش و عیاری نگرفت
2 عاشق گردید و ره به معشوق نبرد شد گرد، ولی پی سواری نگرفت
1 جز عشق تو غم از دل غمناک نرُفت دل را ز هوس، جز نظر پاک نرُفت
2 مهر تو برد کدورت از دل، آری کس سایه چو آفتاب از خاک نرُفت
1 تا هست سخن، سخنسرا خواهد گفت خواهد گفتن حرف و به جا خواهد گفت
2 ذوقی ز سخن یافته کز لذت آن تا هست زبان خامه، وا خواهد گفت
1 ای کرده هوای معصیت پامالت روزی که دود مرگ به استقبالت
2 چون دفتر اعمال تو را پیش آرند آن روز ببین چگونه باشد حالت
1 قدسی خوش باد و خوشتر از خوش حالت عزم سفری کرده درست، اقبالت
2 همت طلب از دیده تر، کز بغداد گردیده روان، دجله به استقبالت
1 هرچند به ملک تن بود صاحب تاج بر گردن عشق، عقل نگذارد باج
2 بر عشق مسلط نشود عقل، آری مه نور ز مهر هدیه گیرد، نه خراج
1 دانی ز چه بیحجاب میخندد صبح افکنده ز رخ نقاب میخندد صبح
2 این غمکده چون مقام خندیدن نیست بر خنده آفتاب میخندد صبح
1 خون شد جگر امشبم ز نادیدن صبح گویا که بریده شد پی توسن صبح
2 آه سحرم اگر مددکار شود از پنجه خورشید کشم دامن صبح