1 در وادی عشق، مرد میباید، مرد زین لاشهسواران چه برآرد دل گرد
2 شوری و ز خویش رفتنی در کارست این راه به پای عقل نتوان طی کرد
1 آن قوم که دلبسته صورت باشند از معنی عرفان خدا ...اشند
2 دارند سری به صورت بیمعنی گویی که شبیه خامه نقاشند
1 جز مسکن خویش هر که جایی گیرد از مهر فلک دلش صفایی گیرد
2 بس قطره بیبها که در ملک وجود گیرد صدفش مفت و بهایی گیرد
1 از رنگ نفس، هوس شود رنگینتر بیآیینان شوند بیآیینتر
2 چون تلخ شوند میوههای شیرین رسم است که تلختر شود شیرینتر
1 چون منصب عاشقی فلک داد مرا شد دنیی و عقبی همه از یاد مرا
2 افتاده ز کار دو جهان است دلم زان روز که کار با تو افتاد مرا
1 واعظ، نفست ز می خمار انگیزد دود از دل و جان خاکسار انگیزد
2 از من بگذر، کدورت دل بگذار کز رفتن دی، زمین بخار انگیزد
1 دل گر لمعات اختر خود داند کی مهر بتان را هنر خود داند
2 پرهیز کند ز صورت بیمعنی گر آینه قدر جوهر خود داند
1 هرچند که نفس درخور شمشیرست از تنگی عقل، طبع او را زیرست
2 افتاد چو خلق را به قحطی سر و کار قدر سگ آسیا فزون از شیر است
3
1 هر لحظه مرا قید دگر میباید این مرغ اسیر، بسته پر میباید
2 من حسرت پرواز ندارم قدسی بالی ز دلم شکستهتر میباید
1 با عقل به اندازه روی مایل باش آگاه درین بادیه هایل باش
2 در معرفت خدا، سخن بسیارست تسلیم شو و به عجز خود قایل باش