نتوان گهر راز به هر مثقب از قدسی مشهدی رباعی 169
1. نتوان گهر راز به هر مثقب سفت
دوزند زبان و گوش ازین گفت و شنفت
...
1. نتوان گهر راز به هر مثقب سفت
دوزند زبان و گوش ازین گفت و شنفت
...
1. روزی صوفی در تصوف میسفت
پرسید یکی ازو در آن گفت و شنفت
...
1. تا کی گویی فلانی این گوهر سفت
یا بهمانی کرد چنین گفت و شنفت
...
1. آنم که به من هیچکس الفت نگرفت
کس دست من از راه محبت نگرفت
...
1. هر دل که ازو عشق شماری نگرفت
بگداخت زر خویش و عیاری نگرفت
...
1. جز عشق تو غم از دل غمناک نرُفت
دل را ز هوس، جز نظر پاک نرُفت
...
1. تا هست سخن، سخنسرا خواهد گفت
خواهد گفتن حرف و به جا خواهد گفت
...
1. ای کرده هوای معصیت پامالت
روزی که دود مرگ به استقبالت
...
1. قدسی خوش باد و خوشتر از خوش حالت
عزم سفری کرده درست، اقبالت
...
1. هرچند به ملک تن بود صاحب تاج
بر گردن عشق، عقل نگذارد باج
...
1. دانی ز چه بیحجاب میخندد صبح
افکنده ز رخ نقاب میخندد صبح
...
1. خون شد جگر امشبم ز نادیدن صبح
گویا که بریده شد پی توسن صبح
...