1 باید به مدارا طلبید آن مه را سرعت نبود هنر دل آگه را
2 زنهار چو انگشت به هنگام شمار افتان خیزان به سر رسان این ره را
1 عالِم که به جاهلش سوال است و جواب پیوسته به جهل یابد از خلق، خطاب
2 هرچند، کس آرمیده باشد، عکسش آید به نظر مضطرب از جنبش آب
1 تا گرد رمد به دیدهام بیختهاند چون لاله به خون دو چشمم آمیختهاند
2 نی نی که به نظاره تو مردم چشم از غایت رشک خون هم ریختهاند
1 عاقل ز سراب، در گمان دریا عاشق نشنیدهست کران دریا
2 با عشق ز عقل حرف تنزیه زدن کُر ساختن است در میان دریا
1 ای کرده هوای معصیت پامالت روزی که دود مرگ به استقبالت
2 چون دفتر اعمال تو را پیش آرند آن روز ببین چگونه باشد حالت
1 آن را که به مقصود رهی در پیش است خرسند به مقصود رسان از خویش است
2 چون راهروی ز کاروان دور افتاد مشتاق به کاروان ز منزل بیش است
1 ای آن که ز پندار دلت بیزارست هرچند دوای این مرض بسیارست
2 رو دل ز هوای نفس پرداز نخست پرهیز، علاج اول بیمار است
1 کشمیر که با بهشت همچشم افتاد صد حیف که در جای بدی شد بنیاد
2 کشمیر درین زمین نمیکرد وطن تا این ره بد که پیش کشمیر نهاد؟
1 از مهر تو، مه ذره صفت رقاص است اما گهر شناخت، خاصالخاص است
2 عارف دارد گوهر عرفان تو را غارتگر خانه صدف غواص است
1 خواهی که کنی قبله سر کویت را از خواهش کس، ترش مکن رویت را
2 با خلق، گشادهروی شو چون محراب تا سجده برند طاق ابرویت را