1 روزی صوفی در تصوف میسفت پرسید یکی ازو در آن گفت و شنفت
2 اینها که تو میگویی اگر گفته خدای چون پیغمبر به امّنان فاش نگفت؟
1 پیوسته فلک تهیه نیش کند تا سینه ارباب هنر ریش کند
2 این است مدار، عیب گلبن نکنند گر تربیت خار ز گل بیش کند
1 هرکس که پی بخت سیاهش گیرد هر گام، بلایی سر راهش گیرد
2 ایام به شکل فتنه برمیآید شاید نگه تو در پناهش گیرد
1 روزی که به صد شبم سحر میآید آن هم ز شب تیره، بتر میآید
2 شب رفت و نشد روشنی صبح پدید خورشید مگر گرفته برمیآید
1 کو عقل که نفس را کند منع هوس از شهد به بادزن شود دور، مگس
2 با نفس به جز خرد نمیسازد کس در پهلوی شیر شیربان خوابد و بس
1 از حرف هوس، صدق سخن، لاف شود با عشق، حصیرباف زرباف شود
2 چون الفت عشق با خرد درگیرد؟ گازر به هوای تیره کی صاف شود؟
1 از سینه مرا نفس دژم میخیزد چون نی ز مشام، دود غم میخیزد
2 چون غنچه اگر دل مرا بشکافی صد پرده خون ز روی هم میخیزد
1 آن را که بزرگ است خرد در همه باب آزاد برون رود ازین دیر خراب
2 کوچکخردان به قید دنیا میرند اطفال روند دست و پا بسته به خواب
1 خورشید همین نه ذره پرور باشد فیضش به همه جهان برابر باشد
2 آیینه ز هم شاه و گدا نشناسد سازنده او گرچه سکندر باشد
1 هرگز نکشد مد طمع، خامه ما از حرف قناعت است پر نامه ما
2 انصاف نگر که پا به دامن داریم با آن که به زانو نرسد جامه ما