1 دلم دارد بدان زلف چلیپا همان الفت که با زنّار ترسا
2 گره از کار مجنون کی گشاید کسی کو عقده زد بر زلف لیلا
3 بسی تند است و سرکش آتش عشق ولیکن خار از او ترسد نه خارا
4 ندیدم هرگز این آشفته دل را مگر در بند آن زلف چلیپا
1 اگر دانستمی آیین آن زلف پریشان را ز پا بگشودمی یکباره قید کفر و ایمان را
2 ز سرگردانی دل پی بدان زلف سیه بردم که چون بیننده گویی دید غلطان یافت چوگان را
3 حدیث توبه زاهد با خمار آلودگان کم گو که بس بستند و نتوانند محکم داشت پیمان را
4 زنزدیکی نگار خویش را در بر نمی بینم نبیند در درون دیده مردم چشم انسان را
1 ساقیا لبریز کن پیمانه را یا بمن بنما ره میخانه را
2 کو کمند زلف آن زیبا نگار تا به بند آرم دل دیوانه را
3 شمع از عشق تو میسوزد که سوخت گرمی شوقش پر پروانه را
4 بوی مِی هوشم چنان از سر ربود که غلط کردم ره میخانه را
1 امشب خروس از نیمه شب بگرفته راه بام را باید سحر خون ریختن این مرغ بی هنگام را
2 ساقی خرابم کن ز مِی تا رو به آبادی نهم کاین است پایان طلب، رندان درد آشام را
3 زین درد عشق اندوختن آتش بجان افروختن یکباره خواهم سوختن هم پخته را هم خام را
4 ساقی ز خُمّ نیستی رطل گران سنگم بده تا خورد در هم بشکنم هم شیشه را هم جام را
1 برآن سرم که چو گُل برکشد زچهره نقاب قلندرانه کنم خرقه رهن بادۀ ناب
2 بیار کشتی مِی ساقیا که در یَم عشق تو ناخدایی و من اوفتاده در گرداب
3 نه هیچ منزل آسایش است دامن خاک نه هیچ قابل آرایش است چهرۀ آب
4 چگونه تشنه نمیرم که هرچه می نگرم جهان و هرچه در او هست نیست غیر سراب
1 گر خورم گرداب سان دریای آب باز ننشیند دلم از التهاب
2 سخت دلتنگم بگو مطرب سرود سخت مخمورم بده ساقی شراب
3 از لب لعلت نمک باید که گشت مرغ دل از آتش هجران کباب
4 گر محاسب باز عشق تند خوست پاک خواهد بود در محشر حساب
1 ای نهان ساخته رخ در تُتُق پردۀ غیب پرده حیف است برآن چهره که عاریست ز عیب
2 ما ز خود بینی خود مانده به وَهمیم و گمان ور نه با جلوۀ ذات تو چه جای شک و ریب
3 ساقی ار بادۀ گلگون کند ایگونه به جام به می آلوده شود خرقۀ پرهیز صهیب
4 گرچه دانم که بسوزد همه ذرات جهان کاش مُنشق شدی از رنگ رخت پردۀ غیب
1 خروشی دوش از میخانه برخاست که هوش از عاقل و فرزانه برخاست
2 مُغان خشت از سر خُم برگرفتند خروش از مردم میخانه برخاست
3 فروغ روی ساقی در مِی افتاد زبانۀ آتش از پیمانه برخاست
4 ز بس با آشنایان جور کردی فغان از مردم بیگانه برخاست
1 لب لعلت گزیدنم هوس است خون او را مکیدنم هوس است
2 ای سراپا نمک سر انگشتی از بیانت چشیدنم هوس است
3 فحش از کان قند لبهایت من مکرّر شنیدنم هوس است
4 من بدور از لبت چون اسکندر سوی حیوان دویدنم هوس است
1 ساقی بیار باده که دوشم خیال دوست بر گوش جان رساند نوید وصال دوست
2 پرداختم سراچۀ دل از خیال غیر تا با فراغ بال درآید خیال دوست
3 چون گوی اگر اشارۀ چوگان کند سرم پیش از بدن رود زپی اتصال دوست
4 جان میدهم چو شمع سحرگه گر آورد پروانه وصال بَرید شِمال دوست