اگر دانستمی آیین آن زلف پریشان از غبار همدانی غزل 1
1. اگر دانستمی آیین آن زلف پریشان را
ز پا بگشودمی یکباره قید کفر و ایمان را
...
1. اگر دانستمی آیین آن زلف پریشان را
ز پا بگشودمی یکباره قید کفر و ایمان را
...
1. دلم دارد بدان زلف چلیپا
همان الفت که با زنّار ترسا
...
1. ساقیا لبریز کن پیمانه را
یا بمن بنما ره میخانه را
...
1. امشب خروس از نیمه شب بگرفته راه بام را
باید سحر خون ریختن این مرغ بی هنگام را
...
1. برآن سرم که چو گُل برکشد زچهره نقاب
قلندرانه کنم خرقه رهن بادۀ ناب
...
1. گر خورم گرداب سان دریای آب
باز ننشیند دلم از التهاب
...
1. ای نهان ساخته رخ در تُتُق پردۀ غیب
پرده حیف است برآن چهره که عاریست ز عیب
...
1. خروشی دوش از میخانه برخاست
که هوش از عاقل و فرزانه برخاست
...
1. لب لعلت گزیدنم هوس است
خون او را مکیدنم هوس است
...
1. ساقی بیار باده که دوشم خیال دوست
بر گوش جان رساند نوید وصال دوست
...
1. گریزی نیست از کوی تو ای دوست
چسان برگردم از کوی تو ای دوست
...
1. بغیر از باده داروی طرب چیست
بیا ساقی تعلّل را سبب چیست
...