بدان که خدای تعالی می گوید، «در قیامت ترازوها راست بنهیم و بر هیچ کس ظلم نکنیم و هرکه مثقال یک حبه خیر کرده است یا شر بیاوریم و در ترازو نهیم و حساب خلایق را ما کفایتیم « و نضع الموازین القسط لیوم القیمه فلا تظلم نفس شیئا». پس چون این وعده بداد خلق را بفرمود تا در این جهان به حساب خویش نظر کنند و گفت، «و لتنظر ما قدمت لغد» و در خبر است که عاقل آن است که وی را چهار ساعت بود ساعتی در حساب خویش کند و ساعتی با حق تعالی مناجات کند و ساعتی در تدبیر معاش خویش کند و ساعتی بر آنچه وی را از دنیا مباح کرده اند بیاساید. ,
و امیرالمومنین (ع) گفت، «حاسبوا انفسکم قبل ان تحاسبوا، حساب خویش بکنید پیش از آن که حساب شما بکنند». و خدای تعالی می گوید، «یا ایها الذین آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا، صبر کنید و صابروا با نفس و شهوت خویش نیک بکوشید تا بهتر آیید. و رابطوا پای بر جای بدارید در این جهاد». ,
پس اهل بصیرت و بزرگان این بشناختند که در این جهان به بازرگانی آمده اند و معاملت ایشان با نفس است و سود و زیان این معاملت بهشت و دوزخ است، بلکه سعادت و شقاوت ابد است، پس نفس خود را به جای انباز بنهاده اند، و چنان که با انباز اول شرط کنند آنگاه وی را گوش دارند آنگاه حساب کنند و اگر خیانت کرده باشد عقوبت و عتاب کنند، ایشان نیز با نفس خویش بدین شش مقام بایستادند: مشارطت و مراقبت و محاسبت و معاقبت و مجاهدت و معاتبت. ,
مقام اول در مشارطت ,
بدان که مراقبت بر دو وجه است: یکی مراقبت صدیقان است که دل ایشان به عظمت حق تعالی مستغرق بود و در هیبت وی شکسته بود و در وی جای التفات به غیر نباشد. این مراقبت کوتاه بود. چون دل راست بایستاد و جوارح خود تبع بود از مناجات باز ماند به معاصی چون پردازد؟ وی را به تدبیر و حیلت حاجت نبود تا جوارح را نگاه دارد و این آن بود که رسول (ص) گفت، «من اصبح و همومه هم واحد کفاه الله هموم الدنیا و الاخره هرکه بامداد به یک همت خیزد، همه کارهای وی را کفایت کنند». ,
و کس باشد که بدین مستغرق چنان باشد که با وی سخن گویی و نشنود و کسی پیش فرا شود وی را نبیند، اگرچه چشم بازدارد. عبدالله بن زید را گفتند، «هیچ کس را دانی که وی از خلق مشغول شده است به حال خویش؟» گفت، «یکی را دانم که این ساعت درآید». عتبه الغلام درآمد. وی را گفت، «در راه که را دیدی؟» گفت، «هیچ کس را». و راه وی در بازار بود. ,
و یحیی بن زکریا بر زنی بگذشت. دستی به وی زد. بر وی افتاد. گفتند، «چرا چنین کردی؟» گفت، «پنداشتم که دیواری است». و یکی می گوید که به قومی بگذشتم که تیر می انداختند. و یکی دور نشسته بود از ایشان. خواستم که با وی سخن گویم. گفت، «ذکر خدای تعالی اولیتر از سخن گفتن». گفتم، «تو تنهایی؟». گفت، «نه که خدای تعالی با من است و دو فریشته». گفتم، «از قوم سبق که برد؟» گفت، «آن که خدای تعالی وی را بیامرزید». گفتم، «که راه از کدام جانب است؟» روی به آسمان کرد و برخاست و برفت و گفت، «بارخدایا! بیشتر خلق تو شاغلند از تو». ,
شبلی در نزدیک ثوری رحمه الهت علیهما رسید، وی را دید به مراقبت نشسته ساکن که موی بر تن وی حرکت نمی کرد، گفت، «این مراقبت بدین نیکویی از که آموختی؟» گفت، «از گربه ای که وی را به سوراخ موش دیدم. در انتظار موش ساکن تر از این بود». ,
بدان که رسول (ص) گفته است، «تفکر ساعته خیر من عباده سنه. یک ساعت تفکر بهتر از یک سال عبادت»، و در قرآن جایهای بسیار است که تدبیر و نظر و اعتبار فرموده اند. و این همه تفکر بود. و هر کسی فضل تفکر بشناسد ولکن حقیقت وی و چگونگی وی نشناسد که این تفکر در چیست و برای چیست و ثمرت وی چسیت. پس شرح آن مهم است. و ما اول فضیلت وی بگوییم، پس حقیقت وی، پس آنچه تفکر برای وی است، پس آن چه تفکر در وی است. ,
فضیلت تفکر ,
بدان که کاری که یک ساعت از آن عبادت سالی فاضلتر بود درجه وی بزرگ بود، و ابن عباس رحمهم الله گوید که قومی تفکر می کردند در خدای تعالی. رسول (ص) گفت، «در خلق وی تفکر کنید، در وی تفکر مکنید که طاقت آن ندارید و قدر وی نتوانید شناخت». و عایشه رضی الله عنها می گوید که رسول (ص) نماز می کرد و می گریست. گفتم، «چرا می گریی که گناهان تو عفو کرده اند!» گفت، «چرا نگریم و این آیت بر من فرود آمده است، «ان فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار لایات لاولی الالباب» پس گفت، «وای بر آن کس که برخواند و تفکر نکند». و عیسی (ع) را گفتند که بر روی زمین مثل تو هست یا روح الله؟ گفت، «هست. هرکه سخن وی همه ذکر بود و خاموشی وی همه فکر بود و نظر وی همه عبرت، مثل من است». و رسول (ص) گفت، «چشمهای خویش را از عبادت نصیب دهید». گفتند، «چگونه؟» گفت، «به خواندن قرآن از مصحف و تفکر اندر آن و عبرت از عجایب وی» ابوسلیمان دارانی می گوید، «تفکر در دنیا حجاب آخرت است و تفکر در آخرت ثمرت وی حکمت است و زندگانی دلها». داوود طایی در ملکوت آسمان تفکر می کرد و می گریست تا به سرای همسایه فرو افتاد. همسایه برجست و شمشیر برگرفت. پنداشت که دزد است چون وی را دید گفت، «تو را که انداخت؟» گفت، «بی خبر بودم ندانم». ,
حقیقت تفکر ,
بدان که آدمی را در ظلمت و جهل آفریده اند و در جهل وی را به نوری حاجت است که از آن ظلمت بیرون آید و راه به کار خویش داند که چه می باید کرد و از کدام سو باید رفت، از سوی دنیا یا از سوی آخرت. و به خود مشغول می باید بود یا به حق؟ و این پیدا نشود الا به نور معرفت. و نور معرفت از تفکر پدید آید، چنان که کسی در تاریکی عاجز باشد و راه نبرد، سنگ بر آهن زند تا از وی نور آتش پدید آید و چراغ برافروزد. از آن چراغ حالت وی بگردد تا بینا شود و راه از بی راهی بشناسد، پس رفتن گیرد. همچنین مثل آن دو علم که اصل است و میان ایشان جمع می باید کرد تا معرفت سیم تولد کند چون سنگ و آهن است و مثل تفکر چون زدن سنگ است بر آهن و مثل معرفت چون نور است که از وی پدید آید تا از آن حالت دل بگردد و چون حال دل بگردد کار و عمل بگردد، چون بدید مثلا که اخرت بهتر است پشت با دنیا کند و روی به آخرت آرد. ,
پس تفکر برای سه چیز است: معرفتی و حالتی و عملی، ولکن عمل تبع حالت است و حالت تبع معرفت است و معرفت تبع تفکر است، پس اصل و کلید همه خیرات است و فضیلت وی بدین پیدا شود. ,
بدان که مجال و میدان فکرت بی نهایت است که علوم را نهایت نیست و فکرت در همه رواست، ولکن هرچه نه به راه دین تعلق دارد ما را شرح آن مقصود نیست، اما آنچه به راه دین تعلق دارد اگرچه تفصیل آن بی نهایت است، ولکن فذلک آن بتوان گفت. و بدان که به راه دین معاملت بنده می خواهیم که میان وی و میان حق تعالی است که آن راه وی است که بدان به حق رسد. ,
و تفکر بنده یا در خود بود یا در حق. اگر در حق بود یا در ذات و صفات وی بود یا در افعال و عجایب مصنوعات وی. و اگر در خود تفکر کند یا در صفاتی است که آن مکروه حق است و وی را از حق دور کند و آن معاصی و مهلکات است. و یا در آنچه محبوب حق است که وی را نزدیک گرداند به وی و آن طاعت و منجیات است، فذلک این دو می دانست. ,
و مثل بنده هم چون عاشق است که اندیشه وی یا در جمال معشوق و حسن صورت وی بود و یا در افعال و اقوال و اخلاق وی بود. و اگر در خود اندیشد یا از آن اندیشه که وی را نزدیک معشوق قبول زیادت کند. یا در آن که وی را از آن کراهیت آید تا از آن حذر کند. هر اندیشه که به حکم عشق دین و دوستی حق تعالی هم چنین بود. ,
میدان اول ,
بدان که هرچه در وجود است همه صنع وی است و همه عجیب و غریب است و هیچ ذره نیست از ذره ها، آسمان و زمین که نه بر زبان حال تسبیح و تقدیس همی کنند آفریدگار خود را و می گویند: اینت قدرت بر کمال و اینت علمی بی نهایت. و این بسیار تر از آن است که تفصیل پذیرد، بلکه اگر همه دریاها مداد شود و درختان قلم و جمله آفریدگان کاتب شوند و به عمرهای دراز می نویسند، آنچه گویند اندکی باشد از آنچه هست، چنان که گفت، «قل لو کان البحر مدادا لکلمات ربی... الآیه» ولکن بر جمله بدان که آفریده ها بر دو قسم است: یک قسم خود ما را از آن هیچ خیر نیست در وی تفکر نتوانیم کرد، چنان که گفت، «سبحان الذی خلق الازواج کلها تنبت الارض و من انفسهم و مما لا یعلمون». ,
و اما آنچه ما را از آن خبر است دو قسم است: یکی آن که به چشم نتوان دید چون عرش و کرسی و ملایکه و دیو و پری و اجناس این، و تفکر نیز در این مختصر بود و دشخوار، پس بر آن اختصار کنیم که دیدنی است و آن آسمان و آفتاب و ماه و ستارگان و زمین است و آنچه بر وی است چون کوه و بیابان و شهرها و دریاها و آنچه در کوه ها است از جواهر و معادن و آنچه بر روی زمین است از انواع نباتات، و آنچه در بر و بحر است از انواع حیوانات جز آدمی تا به آدمی رسد و وی از همه عجیبتر است و آنچه میان آسمان و زمین است چون میغ و باران و برف و تگرگ و رعد و برق و قوس قزح و علاماتی که در هوا پدید آید، پس جمله و فذلک این است و در این هر یکی مجال تفکر است، چه همه عجایب صنع حق تعالی است. ,
پس به بعضی از این اشارتی مختصر بکنیم و این همه آیات حق تعالی است که تو را فرموده است تا در آن نظر کنی و تفکر کنی، چنان که گفت، «و کاین مم آیه لی السموات و الارض یمرون علیها و هم عنها معرضون» و گفت، «اولم ینظروا فی ملکوت السموات والارض و ما خلق الله من شیئی» و گفت، «ان فی خلق السموات و الارض واختلاف اللیل و النهار ... الآیه» و چنین آیات بسیار است، پس اندر این آیات تفکر کن. آیت اول که به تو نزدیکتر است تویی و از تو عجب تر بر روی زمین هیچ نیست و تو از خود غافل. و منادی همی آید که به خویشتن فرو نگرید تا عظمت و جلال بینید. «و فی انفسکم افلا تبصرون». ,
پس در ابتدای خویش تفکر کن که از کجایی که اول تو را از قطره ای بیافریدند و آن آب را قرارگاه اول پشت پدر و سینه مادر کرد، پس آن تخم آفرینش تو ساخت، پس شهوت را بر نر و ماده موکل کرد و از رحم مادر زمین ساخت و از آب پشت مرد تخم ساخت و شهوت را بر هردو موکل کرد تا تخم در زمین افکند، پس از خون حیض آب آن تخم ساخت و تو را از نطفه و خون حیض بیافرید. اول پاره ای خون بسته گردانید که آن را علقه گویند پس گوشت گردانید که آن را مضغه گویند. پس جان در وی دمید. پس از آن خون و آب یک صفت در تو چیزهای مختلف پدید آورد چون پوست و گوشت و رگ و پی و استخوان. پس از این جمله اندامهای تو صورت کرد: سری مدور و دو دست و پای دراز و هریکی به پنج شاخ بیافرید. پس بر بیرون چشم و گوش و دهان و بینی و زبان و دیگر اعضا بیافرید و در باطن تو معده و کلیه و سپرز و رحم و مثانه و روده بسیار بیافرید و هریکی بر شکل دیگر و به مقداری دیگر. ,
اگر خواهی که از عجایب خویش فراتر شوی در زمین نگاه کن که چگونه بساط تو ساخته است و جوانب وی فراخ گسترانیده که چندان که روی به کنار وی نرسی و کوهها را اوتاد وی ساخته تا آرام گیرد در زیر پای تو و نجنبد و از زیر سنگهای سخت آبهای لطیف روان کرده تا بر روی زمین می رود و به تدریج بیرون می آید که اگر به سنگ سخت آبها گرفته نبودی به یک راه آمدی تا جهان غرق کشتی یا پیش از آن که مزارع به تدریج به آبخوردی برسیدی. ,
و در وقت بهار بنگر و تفکر کن که روی زمین همه خاک کثیف باشد. چون باران بر وی آید چگونه زنده شود و چون دیبای هفت رنگ گردد، بلکه هزار رنگ شود. تفکر کن در آن نباتها که پدید آید و در آن شکوفه ها و گلها هر یکی به رنگی دیگر، هر یکی از دیگری زیباتر. پس درختان و میوه های آن تفکر کن و جمال و صورت هر یکی و بوی و منفعت هر یکی بلکه آن گیاهها که تو آن را نام کمتر دانی عجایب منفعتها در وی تعبیه چون کرده اند. یکی تلخ و یکی شیرین و یکی ترش، یکی بیمار را تندرست کند و یکی بیمار کند، یکی زندگانی نگاه دارد و یکی ببرد، چون زهر. یکی صفرا را بجنباند و یکی صفرا را هزیمت کند. یکی سودا را از اقصای عروق بیرون آورد و یکی سودا انگیزد. یکی گرم و یکی سرد. یکی خشک و یکی نرم. یکی خواب آورد و یکی خواب ببرد. یکی شادی آورد و یکی اندوه آورد. یکی غذای تو و یکی غذای ستوران و یکی غذای مرغان تفکر کن تا این چند هزا ر است و در هر یکی از این چند هزار عجایب تا کمال قدرت بینی که عقلها باید که از وی مدهوش شود و این نیز بی نهایت است. ,
آیت دیگر ,
ودیعتهای عزیز و نفیس است که در زیر کوهها پنهان کرده است که آن را معادن گویند، آنچه از وی آرایش را شاید چون زر و سیم و لعل و پیروزه و بلخش و شبه ویشم و بلور و آنچه از وی اوانی را شاید چون آهن و مس و برنج و روی و آرزیز و آنچه از وی کارهای دیگر آید از معادن چون نمک و گوگرد و نفت و قیر و کمترین آن نمک است که طعام بدان گواریده شود و اگر در شهری نیابند همه طعامها تباه شود و همه لذتهای طعام بشود و همه بیمار گردند و بیم هلاک بود. ,
بدان که توکل از جمله مقامات مقربان است و درجه وی بزرگ، ولکن علم وی در نفس خویش باریک و مشکل است و عمل وی دشخوار است و اشکال وی از آن است که هرکه هیچ چیز را جز حق تعالی در کارها اثری بیند در توحید وی نقصان است، و اگر جمله اسباب نیز از میان برگیرد در شریعت طعن کرده باشد، و اگر اسباب را نیز مسببی نبیند با عقل مکابره کرده باشد و چون بیند باشد که به چیزی از اسباب توکل کند و در توحید نقصان افتد. پس شرح توکل چنان که عقل و توحید و شرع درهم بگوید و میان همه جمع کند علمی غامض است و هرکسی نشناسد و ما اول فضیلت توکل بگوییم، آگاه حقیقت وی، آنگاه احوال و اعمال وی. ,
بدان که خدای تعالی همه را به توکل فرمود و آن شرط ایمان کرد و گفت، «و علی الله فتوکل ان کنتم مومنین» و گفت، «خدای تعالی متوکلان را دوست دارد، ان الله یحب المتوکلین» و گفت، «هرکه بر وی توکل کند بسنده است، و من یتوکل علی الله فهو حسبه» و گفت، «به خدای بسنده است بنده خود را؟ الیس الله بکاف عبده» و چنین آیات بسیار است. و رسول (ص) گفت، «امتها را به من نمودند. امت خویش را دیدم که کوه و بیابان از ایشان پر بود. عجب داشتم از بسیاری ایشان و فال نکنند، ولکن جز برای خدای تعالی اعتماد و توکل نکنند». پس عکاشه برخاست و گفت، «یا رسول الله دعا کن تا مرا از ایشان کند». گفت، «بارخدایا وی را از ایشان کن». دیگری برپای خاست و همین دعا خواست، گفت، «سبقک بها عکاشه، یعنی عکاشه سبق برد». ,
و رسول (ص) گفت، «اگر چنان که حق توکل است شما را، بر خدای تعالی توکل کنید، روزی به شما رساند چنان که به مرغان می رساند که بامداد بروند همه شکمها تهی و گرسنه و شبانگاه بازآیند شکمها پر و سیر». و گفت، «هرکه پناه به خدای تعالی دهد خدای همه مومنث های وی را کفایت کند و روزی وی را از جایی که امید ندارد به وی رساند و هرکه پناه با دنیا دهد خدای تعالی وی را با دنیا گذارد». ,
و چون خلیل (ع) را بگرفتند تا در منجنیق نهند و به آتش اندازند، گفت، «حسبی الله و نعم الوکیل» چون در هوا بود جبرئیل (ع) گفت، «هیچ حاجت داری؟» گفت، «اما الیک فلا، یعنی به تو نه». تا وفا کرده باشد بدین که گفت حسبی الله و بدین سبب وی را به وفا صفت کرد و گفت، «و ابراهیم الذی و فی» و به داوود (ع) وحی آمد که با داوود هیچ بنده نیست که از میان همه دست در من زند که اگر همه آسمان و زمین به کید و مکر با وی برخیزد نه وی را از آن فرج دهم. ,
سعید بن جبیر می گوید، «مرا کژدمی بزد. مادر سوگند داد که دست بده تا افسون کنند. آن دست دیگر که به سلامت بود به افسونگر دادم». و این برای آن کرد که رسول (ص) گفته است متوکل نباشد کسی که افسون و داغ کند. و ابراهیم ادهم رهبانی را دید. پرسید که قوت از کجا می خوری؟ گفت، «از او پرس که روزی می دهد که از کجا می فرستد که این علم مرا نیست». ,
بدان که توکل حالتی است از احوال دین. و آن ثمره ایمان است و ایمان را ابواب بسیار است، ولکن توکل از جمله آن بر دو ایمان بناست: یکی ایمان به توحید و دیگر ایمان به کمال لطف و رحمت حق تعالی. اما شرح توحید دراز است و علم وی نهایت همه علمهاست، لکن ما آن مقدار که بنای توکل بر آن است اشارت کنیم: ,
باید که بدانی که توحید بر چهار درجه است: وی را مغزی است و آن مغز را مغزی است و وی را پوستی است، و آن پوست را پوستی. پس دو مغز دارد و دوپوست. در مثل وی چون جوزتر بود که مغز و دو پوست وی معلوم است و روغن مغز وی است. ,
درجه اول آن است که به زبان لااله الاالله بگوید و به دل اعتقاد ندارد، و این توحید منافق است. درجه دوم آن که معنی این به دل اعتقاد کند چون عامی، یا به نوعی از دلیل، چون متکلم. ,
درجه سوم آن که به مشاهده بینند که همه از یک اصل می رود و فاعل یکی بیش نیست و هیچ کس دیگر را فعل نیست، و این نوری بود که در دل پیدا آید در آن نور این مشاهده حاصل آید، و این نه چون اعتقاد عامی و متکلم بود که اعتقاد ایشان بندی باشد که بر دل افکنند به حیلت تقلید یا به حیلت دلیل، و این مشاهده شرح دل بود و بند همه برگیر، و فراق بود میان کسی که خویشتن را بر آن دارد و یا اعتقاد کند که فلان خواجه در سرای است به سبب آن که فلان کس می گوید که در سرای است و این تقلید عامی بود که از مادر و پدر شنیده باشد و میان آن که استدلال کند که وی در سرای است به دلیل آن که اسب و غلام بر در سرای است. ,