بدان که اسباب دوستی پنج است: ,
سبب اول آن است که آدمی خود را دوست دارد و بقای خود دوست دارد و هلاک خود دشمن دارد، اگرچه عدمی باشد بی الم و رنج، چرا دوست ندارد؟ و چون علت دوستی موافقت طبع است، چه چیز بود وی را موافق تر و سازگارتر از هستی وی و دوام هستی وی و کمال صفات وی؟ و چه بود مخالف تر و ناسازگارتر از نیستی وی و نیستی صفات کمال وی؟ بدین سبب نیز فرزند را دوست دارد که بقای وی هم چون بقای خود داند چون از بقای خود عاجز است آنچه به بقای وی ماند به وجهی آن را نیز دوست دارد و به حقیقت خود را دوست می دارد که آن آلت وی باشد در بقای وی و در بقای صفات وی و اقارب را دوست دارد و نیز مال را دوست دارد که آن آلت وی باشد در بقای وی و در بقای صفات و ایشان را بال و پر خویش داند و خود را به ایشان کامل شناسد. ,
سبب دوم نیکوکاری است. که هر که با وی نیکویی کرده باشد وی را دوست دارد به طبع. و از این گفته اند، «الانسان عبید الاحسان» و رسول(ص) گفت، «یا رب! هیچ فاجر را بر من دست مده تا با من نیکویی کند که آنگاه دل من وی را دوست گیرد». و به حقیقت این نیز باز آن آید که خود را دوست داشته باشد که احسان آن بود که کاری کند که سبب بقای وی بود یا سبب کمال صفات وی بود، ولکن آدمی تندرستی دوست دارد نه به علتی و طبیب را دوست دارد به علت تندرستی و برای آن. هم چنین خویشتن را دوست دارد نه به علتی و کسی را که با وی نیکویی کند دوست دارد برای نیکویی کردن. ,
سبب سیم آن که نیکوکار را دوست دارد اگر چه با وی نیکویی نکرده باشد، چه اگر کسی بشنود که در مغرب پادشاهی نیکوکار است و عالم و عادل و همه خلق از وی به راحتند، طبع به وی میل گیرد، اگر چه داند هرگز به مغرب نخواهد رسید و احسان وی نخواهد دید. ,
بدان که کسی که به بهایم نزدیک است و راه جز به احساس چشم ندارد، باشد که گوید نیکویی هیچ معنی ندارد جز آن که روی سرخ و سپید و اعضای متناسب بود و حاصل آن با شکل و لون آید. و هر چه شکل و لون ندارد ممکن نبود که نیکو بود و این خطاست، چه عقلا گویند که این خطی نیکوست و آوازی نیکو و اسبی نیکو و سرای و شهری نیکو و باغی نیکو، پس معنی نیکویی آن بود که هر کمال که به وی لایق بود حاصل بود و هیچ چیز درنیابد. و کمال خط تناسب حروف وی بود و دیگر معانی و شک نیست که در نگریستن به خط نیکو و سرای نیکو و اسب نیکو لذتی است. ,
پس نیکویی به صورت روی مخصوص نیست، لکن این همه محسوس است به چشم ظاهر و باشد که کسی بدین اقرار دهد ولکن گوید که چیزی که به چشم آن را نتوان دید نیکو خیالات جهل است که ما می گوییم که فلان خلق نیکو دارد و مروتی نیکو دارد. و گویند علم با ورع سخت نیکو بود و شجاعت با سخاوت سخت نیکو بود و پرهیزکاری و قناعت و معروف است و این همه به چشم ظاهر نتوان دید. بلکه به بصیرت عقل در توان یافت. ,
و در کتاب ریاضه النفس بگفته ایم که صورت دو است: ظاهر و باطن. و خلق نیکو صورت باطن است و محبوب است به طبع. و دلیل بدین آن که کسی شافعی را دوست دارد، بلکه ابوبکر و عمر را دوست دارد و محال نبود و چگونه محال بود که کس بود که در این دوستی مال و جان بذل کند و این دوستی برای شکل و صورت ایشان نبود که ایشان را خود ندیده است و صورت ایشان اکنون خاکی شده است، بلکه این دوستی برای جمال صورت باطن ایشان است و آن علم و تقوی و سیاست است و امثال این. و هم چنین پیغامبران را بدین دوست دارند. ,
و هرکه صدیق را دوست دارد به هر صورت که باشد دوست دارد که وی را بدان صفت دوست دارد که وی صدیق را بدانست. و صدق علم صفت یک جزو است از ذات صدیق که جزء لایتجزی گویند. این نه شکل دارد و نه لون. و این نزدیک گروهی جایگیر است و نزدیک گروهی جایگیر نیست. به هر صفت که هست وی را شکل و لون نیست و محبوب آن است نه پوست و گوشت ظاهر. ,
بدان که مستحق دوستی به حقیقت جز خدا تعالی نیست و هرکه دیگری را دوست دارد از جهل بود، مگر بدان وجه که تعلق به وی دارد، چنان که رسول (ص) را دوست داشتن هم چون دوستی وی بود. که هرکسی را دوست دارد، رسول وی را و محبوب وی را دوست دارد، پس دوستی علما و متقیان همان دوستی خدای تعالی بود و این بدان بدانی که به اسباب دوستی نگاه کنی. ,
اما سبب اول آن است که خود را و کمال خود را دوست دارد و از ضرورت این آن است که حق تعالی را دوست دارد که هستی وی و هستی کمال وی و صفات وی همه از هستی وی است، اگرنه فضل وی بودی به آفرینش وی هست نبودی و اگر نه فضل او بودی به نگاهداشت وی نماندی و اگر نه فضل او بودی به آفرینش اعضا و اوصاف و کمال وی از وی ناقص تر نبودی. ,
پس عجب از آن کسی که از گرما بگریزد و سایه برگ درختی را دوست دارد و درخت را که قوام سایه به وی است دوست ندارد. خود نداند که قوام هستی ذات و صفات وی به حق است، چگونه وی را دوست ندارد، مگر که این خود نداند. و شک نیست که جاهل وی را دوست ندارد که دوستی وی ثمرت معرفت وی است. ,
سبب دوم آن که کسی را دوست دارد که با وی نیکویی کند، و بدین سبب هرکه را دوست دارد جز حق تعالی از جهل باشد که با وی هیچ کس نیکویی نتوان کرد و نکرده است مگر حق تعالی و انواع احسان وی با بندگان خود در شمار نداند آوردن، چنان که در کتاب شکر و تفکر گفته ایم. اما آن احسان که از دیگران می بینی آن از جهل است که هیچ به تو ندهد تا آنگاه که وی را موکلی بفرستد که خلاف آن نتوان کرد که در دل وی افکند که صواب و منفعت وی در دین و دنیا در آن است که چیزی فراوی دهد تا به مراد خویش رسد. پس آن به وی خویشتن داد که از تو سببی ساخت تا به ثواب آخرت رسید یا به ثنا و نام نیکو یا غیر آن. اما آن به حقیقت حق سبحانه و تعالی به تو داد که بی غرضی وی را موکلی کرد و بدین اعتقاد داعیه بگماشت تا آن به تو تسلیم کرد و این در اصل شکر بیان کرده ایم. ,
بدان که این مذهب همه مسلمانان است به زبان، ولکن اگر از خویشتن تحقیق این جویند تا دیدار چیزی که به جهت نبود و شکل و لون ندارد چه لذت دارد. این ندانند، ولکن زبان اقرار می دهند از بیم آن که در شرع آمده است، ولکن در باطن هیچ شوق نبود، بدان که آنچه نداند بدان مشتاق چون باشد؟ و هرچند تحقیق این سر در کتاب دشخوار بود، لکن ما به اشارتی مختصر تعریف کنیم. ,
بدان که این بر چهار اصل است: یکی آن که بدانی که دیدار خدای تعالی از دیدار هرچه جز وی است خوشتر، و دوم آن که بدانی معرفت خدای تعالی از معرفت هرچه جز وی است خوشتر و سیم آن که بدانی که دل را در علم و معرفت راحت و خوشی است بی آن که تن را و چشم را در آن نصیب بود. چهارم آن که بدانی که خوشی که از خاصیت دل بود از هر خوشی که از چشم و گوش و حواس را باشد غالب تر و قوی تر، چون این همه بدانی به ضرورت معلوم شود که ممکن نیست که خوشتر از دیدار حق تعالی چیزی بود. ,
بدان که در آدمی قوتها نهاده اند و هریکی را برای کاری آفریده اند و مقتضی طبع که وی را اندر آن لذت وی است. و لذت وی در مقتضی طبع وی است، چنان که قوت خشم را برای غلبه و انتقام آفریده است و لذتی وی در آن است. و قوت سمع و بصر و دیگر را بدین قیاس کن که این هر یکی لذتی دارد. و این لذات مختلف اند که لذت مباشرت مخالف لذت خشم راندن است و نیز تفاوت است در قوت، که بعضی قوی تر است که لذت چشم از صورتهای نیکو غالب تر است از لذت بینی از بویهای خوش. ,
و در دل آدمی قوتی آفریده اند که آن را عقل گویند و نور گویند و آن را برای معرفت و علم چیزها آفریده اند که در خیال و حس نیاید و طبع وی نیز آن است و لذت وی در آن است. تا بدان بداند که این عالم آفریده است و وی را به مدبری حکیم و قادر حاجت است و همیشه به او قایم است. و همچنین صفات صانع و حکمت وی در آفرینش بداند. و این همه در حس و خیال نیاید، بلکه صنعتهای باریک بدین قوت بداند و استنباط کند، چون نهادن اصل سخن و نهادن کتابت و نهادن هندسه و علمای دیگر باریک. وی را در این همه لذت بود. تا اگر بر وی ثنا کنند به علم چیزی اندک و حقیر، شاد شود و اگر گویند نداند، رنجور شود که علم کمال خود شناسد. ,
بلکه اگر بر سر شطرنج بنشیند وی را گویند که تعلیم مکن و با وی شرطها بسیار برود، طاقت آن ندارند، که از شادی و لذت آن مقدار علم خسیس بی طاقت بود و خواهد که بدان تفاخر کند و چگونه علم خوش نباشد و بدان تفاخر نکند؟ ,
و علم صفت حق تعالی است. و چه چیز باید نزدیک آدمی خوشتر از کمال وی؟ و چه کمال بود عظیم تر از کمالی که به صفت حق تعالی حاصل آید؟ پس بدین اصل بدانستی که در جمله دل را از معرفت لذتی است که چشم را و تن را در آن نصیب نباشد. ,
بدان که هر که شطرنج می بازد و همه روز نان ناخورده، وی را گویند نان می خورد نخورد و همچنان می بازد، تا بدانیم که لذت وی در شطرنج قوی تر و بهتر است از نان خوردن و بدین سبب آن را تقدیم کرد. پس قوت لذت بدان شناسیم که چون هر دو فراهم آیند یکی را تقدیم کند. چون این بدانستی بدان که هر که عاقل تر لذت قوتهای باطن بر وی مستولی تر، چه اگر عاقل را مخیر کنند میان آن که لوزینه و مرغ بریان خورد یا کاری بکند که در آن دشمنی مغلوب شود و ریاستی وی را مسلم گردد، البته ریاست و غلبه اختیار کند، مگر که هنوز نظر وی تمام نشده باشد، چون کودک که مرد نشده با معتوه پس آن کس را که هم شهوت طعام باشد و هم شهوت جاه و ریاست و طلب جاه فراپیش دارد. بدانیم که این لذت قوی تر است. ,
همچنین عالم را که علم حساب خواند یا هندسه یا طلب یا علم شریعت یا آنچه باشد، وی را در آن لذتی باشد. چون ناقص نبود و به کمال بود آن بر همه لذتها تقدیم کند، مگر که در علم ناقص بود و لذت آن تمام نیافته، پس بدین معلوم شد که لذت علم و معرفت از همه لذتهای دیگر غالب تر است، لکن کسی را که ناقص نبود و هر دو شهوت در وی آفریده باشند که اگر چه کودک لذت جوز باختن بر لذت مباشرت و لذت ریاست تقدیم کند، ما در شک نیوفتیم که این از نقصان وی است. که وی را آن شهوت نیست، به دلیل آن که چون هر دو شهوت فراهم آید آن تقدیم کند که نزد او بهتر است. ,
چون بدانستی که علم و معرفت خوش است، شک نیست که بعضی از علوم خوشتر است که هر چند معلوم بزرگتر و شریفتر، علم وی خوشتر که علم نهادن شطرنج از علم باختن شطرنج خوشتر و علم سیاست ممکلت و وزارت از علم درزی و برزگری خوشتر. پس علم معانی شرع و اسرار آن از علم نحو و لغت خوشتر و اسرار کار وزیر در وزارت بدانستن از دانستن کارهای اهل بازار خوشتر. و اسرار سلطان دانستن از اسرار وزیر دانستن خوشتر. ,
پس هر چند معلوم شریفتر علم وی لذیذتر خوشتر. پس نگاه کن که در وجود هیچ چیز شریفتر و عظیم تر و با کمال تر و با جلال تر از خداوند عالم که آفریدگار همه کمالها و جمالها وی است هست؟ و تدبیر هیچ سلطان در نگاهداشت مملکت خود چون تدبیر وی در ملوک آسمان و زمین و نظام کار این جهان؟ و هیچ حضرت نیکوتر و باکمال تر از حضرت الهیت هست؟ پس چگونه ممکن بود که نظاره چیز خوشتر از نظاره این حضرت باشد، اگر کسی را چشم آن باشد یا دانستن اسرار مملکتی خوشتر از دانستن اسرار این مملکت باشد؟ ,
پس بدین معلوم شد که معرفت حق تعالی و معرفت صفات وی و معرفت ملکوت و مملکت وی و معرفت اسرار الهیت وی از همه معرفتها خوشتر. که معلوم این معرفت از همه شریفتر، و این گفتن لحن است و خطا که هیچ چیز دیگر را چون با وی اضافت کنی استحقاق آن نماند که شریف گویی یا توانی گفتن که این شریفتر، پس عارف در این جهان همیشه در بهشتی باشد که «عرضها کعرض السموات و الارض» بلکه بیشتر بود که پهنای آسمان و زمین متناهی است و میدان معرفت متناهی نیست. و بستانی که تماشاگاه عارفان است کناره ندارد و آسمان و زمین کناره دارد و میوه های این بستان نه مقطوع بود و نه ممنوع بلکه بر دوام و «قطوفها دانیه» بود که نزدیک تر از چیزی که هم از ذات وی بود چه باشد؟ و مزاحمت و غل و حسد را بدین راه نبود. که هر چند عارف بیشتر بود انس بیشتر باشد و چنین بهشت بود که به بسیاری اهل وی تنگ نشود بلکه فراخ تر شود. ,
بدان که دانستنی بر دو قسم است. بعضی آن است که در خیال آید چون الوان و اشکال و بعضی عقل وی را دریابد و در خیال نیاید و چون حق تعالی و صفات وی، بلکه چون بعضی از صفات تو چون قدرت و علم و ارادت و حیوه که این همه را چگونگی نیست در خیال نیاید بلکه خشم و عشق و شهوت و درد و راحت و این همه چگونگی ندارد و در خیال نیاید عقل همه را دریابد. و هر چه در خیال آید ادراک تو آن را بر دو وجه است: ,
یکی آن که در خیال حاضر آید چنان که گویی که در وی می نگری. و این ناقص تر است. و دیگر در چشم آید و این کاملتر است، لاجرم لذت در دیدار معشوق بیش از آن است که لذت در خیال وی، نه از آن که در دیدار صورتی دیگر است مخالف آن یا نیکوتر از آن، بلکه همان است ولکن روشن تر است، چنان که از معشوق به وقت چاشتگاه لذت بیش یابی از آن که به وقت صبح برآمدن، نه از آن که صورت می گردد ولکن از آن که روشن تر شود. همچنین آنچه در خیال نیاید و عقل آن را دریابد دو درجه دارد. ,
یکی را معرفت گویند. و رای این درجه ای دیگر است که آن را رویت و مشاهده گویند و نسبت آن با معرفت در کمال روشنی هم چون دیدار است با خیال، بلکه چشم حجاب است از دیدار نه از خیال تا از پیش برنخیزد، آن مشاهده ممکن نگردد. همچنین علاقه آدمی با این تن که مرکب است از آب و خاک و مشغولی وی به شهوت این عالم، حجاب است از مشاهده نه از معرفت. و تا این حجاب برنخیزد مشاهده ممکن نگردد. و از این گفت موسی (ع) را «لن ترانی» پس چون مشاهده تمامتر است و روشنتر لابد لذت آن بیشتر همچنان که در دیدار و خیال. ,
و بدان که حقیقت آن است که همین معرفت است که در آن جهان به صفتی دیگر شود که با اول هیچ نزدیکی ندارد، چنان که نطفه که مردمی شود و دانه خرما که درختی شود و به کمال رسد. و با گردش بغایت روشن شود و آن را مشاهده و نظر و دیدار گویند، چه دیدار عبارت است از کمال ادراک. و این مشاهده کمال این ادارک است و برای آن است که این مشاهده جهت اقتضا نکند چنان که معرفت در این جهان اقتضا نکرد. ,
همانا که گویی که اگر لذت دیدار از جنس لذت معرفت است این پس لذتی نیست و این از آن گویی که از لذات معرفت خود خبر نداری، لکن باشد که سخنی چند به هم بازنهاده باشی و یاد گرفته باشی از کتابی یا از کسی بیاموخته و آن را معرفت نام کرده، به هیچ حال از آن لذت نیابی. و بدان که کسی ترینه را لوزینه نام کند، وی از آن لذت لوزینه نیابد. اما آن که حقیقت معرفت بچشد در آن چندان لذت یابد که اگر در این جهان بهشت به عوض وی را دهند معرفت دوست تر دارد، چنان که عاقل لذت سلطنت از لذت فرج و شکم دوست تر دارد. ,
اما اگر چه لذت معرفت عظیم است، ولکن با لذت دیدار آخرت هیچ نزدیکی ندارد. و این خود به مثالی فهم توان کرد. عاشقی تقدیر کن که در معشوق می نگرد به وقت صبح که هنوز روشن نشده است، به وقتی که عشق وی بغایت قوی شود و مشغله و هراس از دل وی بشود و از درد زنبور خلاص یابد. لذتی عظیم یابد که باز آن که از پیش بود هیچ نزدیکی ندارد. ,
حال عارف در دنیا چنین است و تاریکی مثال ضعف معرفت است در این جهان که گویی که از پس پرده بیرون می نگرد. و ضعیفی عشق به کمال نرسد و کژدم و زنبور مثل شهوات دنیاست. و غم و اندوه و رنج که می باشد این همه مشوش لذت معرفت است و مشغله و هراس مثل اندیشه زندگانی و معیشت و به دست آوردن قوت و امثال این است. و به مرگ این همه خیزد و شهوت دیدار تمام شود و پوشیدگی به کشف بدل شود و غم و اندوه و مشغله دنیا منقطع شود و بدین سبب آن لذت بغایت کمال رسد اگرچه بر قدر معرفت بیش نبود. و چنان که لذتی که گرسنه یابد از بوی طعام با لذت خوردن مناسبت ندارد، لذت معرفت با دیدار هم چنین بود. ,
همانا گویی که معرفت در دل بود و دیدار در چشم. این چگونه بود؟ بدان که دیدار را دیدار از آن گفته اند که به کمال رسیدن خیال بود. نه بدان که در چشم بود که اگر دیدار در پیشانی آفریدندی هم دیدار بودی. پس در جای وی آویختن فضول بود، بلکه چون لفظ دیدار آمده است و ظاهر آن چشم است باید که اعتقاد کنی که در آخرت چشم را اندر آن نصیب بود و بدانی که چشم آخرت نه چون چشم دنیا بود که این چشم جز به جهت نبیند و آن چشم بی جهت بیند. ,
و بیش از این روا نیست عامی را که از این گوید و بحث کند. که این بر قدر قوت وی نیست. که در درودگری کار بوزینه نیست. و هر دانشمند که رنج در فقه و حدیث و تفسیر برده است در این معنی هم عامی است و این نه کار وی است، بلکه آن که رنج در کلام برده است هم در حقیقت این عامی است، چه متکلم شحنه و بدرقه عامی است، تا آنجا که عامی اعتقاد کرده است وی به حدیث بر وی نگاه دارد و شر مبتدع از وی دفع می کند و راه آن در جدل بداند، اما معرفت خود گویی دیگر است و اهل آن گروهی دیگرند و چنین سخن نه در خور این کتاب است. آن اولیتر که بدین اقتصار کنیم. ,