بدان که اگر کسی چنان بود که ادخار نکند دل وی مضطرب خواهد شد و چشم بر خلق خواهد داشت، وی را ادخار اولی تر. بلکه اگر چنان بود که دل وی آرام نگیرد و به ذکر و فکر مشغول نشود، مگر که ضیاعی دارد که کفایت وی درآید، وی را این اولیتر که به قدر کفایت ضیاع دارد که مقصود از این همه دل است تا به ذکر خدای تعالی مستغرق شود. و بعضی از دلها چنان است که بودن مال وی را مشغول دارد و در درویشی شاکر بود، این شریف بود، و بعضی آن که بی قدر کفایت شاکر نبود، این کس را ضیاع اولیتر، اما آن که بی زیادتی و تحمل شاکر نباشد، این دل نه از جمله دلهای اهل دین است، این خود در حساب نیاید. ,
بدان که هر سبب که قطعی یا عالی است از راه آن برخاستن شرط نیست در توکل بلکه اگر متوکل در خانه بندد و قفل برنهد تا دزد کالا نبرد توکل باطل نشود و اگر سلاح برگیرد و از خصم حذر کند هم چنین و اگر حبه برگیرد تا در راه سرما نیاید همچنین. و اگر سیر خورد مثلا تا حرارت باطن در راه اثر سرما کمتر کند، این چنین اسباب دقیق مناقض توکل بود همچون داغ و افسون، اما آنچه از اسباب ظاهر است دست بداشتن آن شرط نیست. ,
اعرابیی در پیش رسول(ص) آمد. گفت، «اشتر چه کردی؟» گفت، «بگذاشتم و توکل کردم». گفت، «ببند و توکل کن» اما اگر رنجی رسد از آدمی، احتمال کردن و دفع ناکردن از توکل است، چنان که خدای تعالی گفت، «ودع اذیهم و توکل علی الله»، و گفت، «ولنصربن علی ما اذیتمونا و علی الله فلیتوکل المتوکلون». اما اگر رنج از مار و کژدم و سباع بود نشاید، دفع باید کرد. پس هر که سلاح برگرفت در حذر کردن از عدو متوکل بدان بود که اعتماد بر قوت و سلاح نکند و چون بر در قفل نهاد اعتماد بر قفل نکند که بسیار قفل باشد که دزد را دفع نکند و نشان متوکل آن بود که اگر با خانه شود دزد کالا برده باشد. راضی بود به قضای خدای تعالی و رنجور نشود. بلکه چون بیرون شود به زبان حال گوید که قفل نه برای آن بر می نهم تا قضای تو دفع کند، لکن تا سنت تو را موافقت کنم. بارخدایا! اگر کسی را بدو این مال تسلط کنی راضیم، به حکم آن که ندانم که این برای روزی دیگری آفریدی و به عاریت به من سپردی یا به من آفریدی؟ پس اگر در خانه بندد و چون بازآید کالا در خانه نبیند و رنجور شود، فایده وی آن است که بدانست که توکل وی درست نیست و آن عشوه بود که نفس وی می داد، اما اگر خاموش بود و گله نکند باری درجه صبر بیافت. و اگر در شکایت کردن ایستد و در طلب دزد استقصا نماید از درجه صبر نیز بیفتاد و بدانست که وی نیز نه از صابران است و نه از متوکلان تا باری دعوی در باقی کند و این فایده تمام باشد که از دزد حاصل آید. ,
سوال: اگر کسی گوید که اگر بدان محتاج نبودی در نبستی و نگاه نداشتی، چون نگاه داشت برای حاجت و بردند چگونه ممکن گردد که رنجور نشود؟ ,
جواب: آن است که بدان ممکن گردد تا خدای تعالی بدو داده بود گمان می برد که مگر خیرت وی در آن است که این با وی بود. و نشان این آن که خدای تعالی به وی داده بود و اکنون خیرت وی در آن است که با وی نبود و نشان این آن که از وی بازستد، پس به خیرت خویش در هر دو حال شاد شود. گوید اگر نه آنستی که می داند که زیان من در آن است بازنگرفتی و تا این ایمان نباشد توکل درست نباشد و حدیث بی اصل بود. ,
بدان که متوکل باید شش ادب نگاه دارد: ,
یکی آن که اگرچه در بندد استقصا نکند و بند بسیار ننهد و از همسایگان پاسبانی نخواهد، لکن آسان فراگیرد. مالک بن دینار رشته ای بر در خانه بستی و گفتی اگر به سبب سگ نبودی نبستمی. ,
ادب دوم آن که هر چه داند که نفیس بود و دزد بر آن حریص در خانه ننهد که آن سبب ترغیب دزد بود در معصیت. مالک بن دینار را زکوه فرستادند. پیش آن کس فرستاد که باز برگیر که شیطان وسواس بر دل من افکند که دزد ببرد. نخواست که او در این وسواس بود و دزد در معصیت افتد. چون بوسلیمان دارانی این بشنید گفت این از ضعف دل صوفیان است. وی در دنیا زاهد است وی را از آن چه که دزد ببرد؟ بدین سبب این نظر تمامتر است. ,
ادب سیم آن که چون بیرون آید نیت کند که اگر دزد ببرد بحل است تا باشد که اگر درویش باشد حاجت وی بدان برآید و اگر توانگر بود بدین سبب باشد که مال دیگری ندزدد و مال وی فدای مال دیگری باشد، و این شفقتی باشد بر دزد و هم بر مال دیگر مسلمان. و بداند که بدین نیت قضای خدای تعالی بنگردد و همچنین وی را ثواب صدقه حاصل آید به جای درمی هفتصد. اگر ببرند و اگر نه که وی نیت خویش بکرد، چنان که در خبر است که کسی در صحبت با زن عزل نکند و تخم بنهد. اگر فرزند آید و اگر نه، وی را مزد غلامی نویسند که در راه خدای تعالی جنگ می کند تا وی را بکشند و این بدان سبب است که وی آنچه به وی بود بکرد، اما اگر فرزند بودی خلق و حیات وی به وی نبودی و ثواب وی بر فعل وی بودی. ,
بدان که علاج بر سه وجه است: یکی قطعی که علاج گرسنگی به نان و علاج تشنگی به آب و علاج آتش که در جایی افتد بدان که آب بر وی زنی، دست بداشتن این از توکل نیست، بلکه حرام است. دوم آن که نه قطعی باشد و نه ظنی، ولکن محتمل بود که اثر کند، چون افسون و فال است که آن را طیره گویند. ,
درجه سیم میان این هر دو درجه است: آن که قطعی نبود، ولکن غالب ظن بود چون فصد و حجامت و مسهل خوردن و علاج گرمی به سردی و علاج سردی به گرمی دست بداشتن. این حرام نیست و شرط توکل نیز نیست و بود که در بعضی از احوال کردن آن از ناکردن اولی تر بود و در بعضی ناکردن اولیتر. و دلیل بر آن که شرط توکل ترک این نیست قول رسول(ص) است و فعل وی. ,
اما قول آن که گفت، «با بندگان خدای تعالی دارو به کار دارید»، و گفت، «هیچ علت نیست که نه آن را دارویی است مگر مرگ را، لکن باشد که دانند و باشد که ندانند»، و پرسیدند که دارو و افسون قدر خدای تعالی بگرداند؟» گفت، «این نیز از قدر بود». و گفت، «به هیچ قوم از ملایکه برنگذشتم که نگفتند امت خویش را حجامت فرمای» و گفت، «هفدهم ماه و نوزدهم و بیست و یکم حجامت کنید که نباید که غلبه خون شما را هلاک کند». بگفت که خون سبب هلاک است به فرمان خدای تعالی و فرق نیست میان آن که خون از تن بیرون کنید یا مار از جامه یا آتش از خانه فرو کشید که این همه اسباب هلاک است و ترک این شرط توکل است. و گفت، «حجامت سه شنبه هفدهم ماه علت یک ساله ببرد». و این در خبری به قطع روایت کرده اند و سعد بن معاذ را فصد فرمود و علی (ع) را چشم درد بواد، گفت، «از این مخور» یعنی رطب. و «از این خور» یعنی برگ چغندر به کشک جو پخته. و صهیب را گفت، «خرما خوری و چشم درد؟» گفت، «به دیگر جانب می خورم». بخندید. ,
و اما فعل وی آن است که هر شبی سرمه در چشم کردی و هر سالی دارو خوردی و چون وحی آمدی سر او به درد آمدی، در سر حنا بستی، و چون جائی ریش شدی حنا بر آن نهادی و وقت بودی که خاک برکردی. و این بسیار است و طلب النبی کتابی است که کرده اند. و موسی (ع) را علتی پدید آمد. بنی اسرائیل گفتند که داروی این فلان است. گفت، «دارو نکنم تا وی عافیت فرستد». آن علت دراز بکشید. گفتند، «داروی این معروف است و مجرب است و در حال به شود». گفت، «نخواهم». علت بماند. وحی آمد که به عزت من تا دارو نخوری عافیت نفرستم. بخورد و بهتر شد. چیزی در دل وی افتاد. وحی آمد که خواستی که حکمت من به توکل خویش کنی؟ منفعتها در داروها که نهاد جز من؟ ,
بدان که داغ نیز عادت است گروهی را. ولکن کردن آن از توکل بیفکند، بلکه از آن خود نهی آمده است و از افسون نهی نیست به سبب آن که سوختن آتش جراحتی با خطر است و از سرایت آن بیم بود، نه چون فصد و حجامت. و منفعت آن نیز چنان ظاهر نیست که منفعت حجامت. و چیز دیگری به جای آن بایستد. عمران بن الحصین را علتی افتاد. گفتند، «داغ کن»، نکرد. چون الحاح کردند بکرد و گفت، «پیش از این نوری می دیدم و آوازی می شنیدم و ملایکه بر من سلام می کردند تا این داغ بکردم. آن همه از من در حجاب شدند». آن گاه توبه و استغفار کرد و مطرف بن عبدالله را گفت بعد از مدتی خدای تعالی آن کرامت با من داد. ,
بدان که بسیاری از بزرگان علاج نکردند. و باشد که کسی گوید، «اگر این کمالی بودی رسول (ص) دارو نخوردی». پس این اشکال بدان برخیزد که بدانی که دارو ناخوردن را شش سبب است: ,
اول آن که مکاشف بود و بدانسته بود که اجل فرا رسیده است. و از این بود که صدیق را گفتند، «طبیبی را بخوانیم؟» گفت، «طبیب مرا دید»، و گفت، «انی افعل ما ارید، من آن کنم که خواهم». ,
سبب دوم آن که بیمار به خوف آخرت مشغول بود و دل علاج ندارد، چنان که ابوالدردا را گفتند، «از چه می نالی؟» گفت، «از گناهان»، گفتند، «چه آرزو داری؟» گفت، «رحمت خدای تعالی»، گفتند، «طبیب را خوانیم؟» گفت، «مرا طبیب بیمار بکرده است». ,
و ابوالدردا چشم به درد آمد گفتند، «علاج نکنی؟» گفت، «شغل دارم از این مهمتر». و مثال این چنان بود که کسی را پیش ملکی می برند تا سیاست کنند. کسی وی را گوید، نان نخوردی. گوید چه پروای نان و گرسنگی است؟ این طعن نباشد در کسی که نان خورد و مخالفت وی نبود. و این مستغرقی همچنان است که سهل را گفتند، «قوت چیست؟» گفت، «ذکر حی قیوم است»، گفتند، «تو را از قوام می پرسیم؟» گفت، «قوام علم است»، گفتند، «از غذا می پرسیم؟» گفت، «غذا ذکر است»، گفتند، «از طعام تن می پرسیم؟»، گفت، «دست از تن بدار و به صانع تسلیم کن». ,
بدان که پنهان داشتن بیماری شرط توکل است، بلکه اظهار و گله کردن مکروه است، الا به عذری، چنان که طبیب را گوید و یا خواهد که ضعف خویش اظهار کند و رعونت و جلدی را یکسو نهد، چنان که علی (ع) را پرسیدند در بیماری که، بهتر هستی و به خیر هستی؟ گفت نه. در یکدیگر نگاه کردند و تعجب داشتند. گفت، «پس با خدای تعالی جلدی و مردی نمایم؟» این به حال وی لایق بود که با آن قوت و بزرگی و عجز خویش می نماید و از این بود که گفت، «یارب! صبر روزی کن». و رسول (ص) گفت، «از خدای تعالی عافیت خواه بلا مخواه». پس چون عذری نبود، اگر بیماری اظهار کند بر سبیل شکایت حرام بود و اگر شکایت نبود روا باشد، ولکن اولی تر دست بداشتن بود که باشد که در وی زیادتی گوید و باشد که گمان گله افتد. و گفته اند که ناله بر بیمار بنویسند که آن اظهاری باشد. و ابلیس از ایوب (ع) هیچ نیافت مگر ناله. و فضیل بن عیاض و بشر و وهب بن الورد چون بیمار شدندی در سرای ببستندی تا کسی نداند و گفتندی نخواهیم که کسی به عیادت ما آید که آنگاه گله باید کرد از بیماری. ,
بدان که دوستی حق تعالی عالی ترین مقامات است، بلکه مقصود همه مقامات این است، چه ربع مهلکات برای طهارت است از هرچه از دوستی حق تعالی مشغول کند و همه منجیات که پیش از این گفته ایم مقدمات این است، چون توبه و زهد و صبر و خوف و غیر آن و آنچه پس از این است و تبع این است چون شوق و رضا و غایت کمال بنده آن است که دوستی حق تعالی بر وی غالب شود، چنان که همگی وی فرا گیرد. اگر این نبود باری غالب تر بود از دوستی دیگر چیزها و شناختن حقیقت محبت چنان مشکل است که گروهی از متکلمان انکار کرده اند و گفته اند که کسی که از جنس تو نبود وی را دوست نتوان داشتن و معنی دوستی خدای فرمانبرداری است و بس. و هرکه چنین پندارد از اصل دین چیزی ندانسته بود. و شرح این مهم است و ما اول شواهد شرع بر اثبات دوستی خدای تعالی بگوییم، آنگاه حقیقت و احکام وی بگوییم. ,
بدان که همه اهل اسلام را اتفاق است بر آن که دوست داشتن خدای عزوجل فریضه است. و خدای تعالی می گوید، «یحبهم و یحبونه». و رسول (ص) می گوید، «ایمان کس درست نیست تا آنگاه که خدای را و رسول وی را از هرچه هست دوست تر ندارد». پرسیدند که ایمان چیست؟ گفت، «آن که خدا و رسول را از هرچه هست جز آن است دوست تر داری» و گفت، «بنده مومن نیست تا آنگاه که خدای را و رسول را از اهل و مال و جمله خلق دوست تر ندارد» و خدای تعالی تهدید کرد و گفت، «اگر پدر و فرزند و هرچه هست از مسکن و مال و تجارت از خدای تعالی و رسول دوست تر می دارید ساخته باشید تا فرمان من در رسد، قل ان کان آباءکم و ابناوکم و اخوانکم... الآیه». ,
و یکی رسول (ص) را گفت، «تو را دوست دارم»، گفت، «درویشی را ساخته باش»، گفت، «خدا را دوست دارم»، گفت، «بلا را ساخته باش». و در خبر است که ملک الموت (ع) جان خلیل می ستد. خلیل (ع) گفت، «هرگز دیدی که حلیل جان خلیل ستاند؟» وحی آمد که هرگز دید که خلیل دیدار خلیل را کاره بود؟ گفت، «اکنون جان برگیر. رضا دادم». ,
و در دعا رسول (ص) گفت که اللهم ارزقنی حبک وحب من احبک و حب من یقربنی الی حبک، واجعل حبک احب الی من الماء البارد، بارخدایا مرا روزی کن دوستی خویش و دوستی دوستان خویش و دوستی آن که مرا به دوستی تو نزدیک گرداند و دوستی خود را بر من دوست تر گردان از آب سرد بر تشنه». و اعرابیی بیامد و گفت، «یا رسول الله! قیامت کی خواهد بود؟» گفت، «آن روز را چه بنهاده ای؟» گفت، «نماز و روزه بسیار ندارم، اما خدای و رسول را دوست دارم»، گفت، «فردا هر کسی با آن بود که وی را دوست دارد». و صدیق رضی الله عنه گفت، «هرکه خواهد که خالص محبت حق تعالی بچشد از دنیا فارغ شود و از خلق مهجور». حسن بصری گفت، «هرکه خدای تعالی را بشناخت وی را دوست دارد و هرکه دنیا را بشناخت وی را دشمن دارد. و مومن تا غافل نشود شاد نشود. چون اندیشه کند اندوهگین گردد». ,
و عیسی (ع) به قومی بگذشت زار و ضعیف. گفت، «شما را چه رسید؟» گفتند، «از بیم حق تعالی بگداختیم»، گفت، «حق است بر خدای تعالی که شما را ایمن کند از عذاب». به قومی دیگر بگذشت از ایشان زارتر و نزارتر و ضعیف تر. گفت، «شما را چه رسیده است؟» گفتند، «آرزوی بهشت ما را بگداخت». گفت، «حق است بر خدای تعالی که شما را به آرزوی خویش در رساند». به قومی دیگر بگذشت از این هردو ضعیف تر و نزارتر و روی ایشان چون نور می تافت. گفت، «شما را چه رسیده است؟» گفتند، «دوستی حق تعالی ما را بگداخت». با ایشان بنشست و گفت، «شما مقربانید، مرا مجالست شما فرموده اند». ,
بدان که این چنان مشکل است که گروهی انکار کرده اند در حق خدای تعالی. شرح این مهم بود، اگرچه سخن در این باریک است و هرکسی نداند و فهم نکند، ولکن ما به مثالها چنان روشن کنیم که هر کسی که جهد کند فهم کند: ,
بدان که اصل دوستی پیشتر بباید شناخت که چیست. بدان که معنی دوستی میل طبع است به چیزی که خوش بود، اگر آن میل قوی باشد آن را عشق گویند.و دشمنی نفرت طبع است از چیزی که ناخوش بود و آنچه که خوش و ناخوش نبود دوستی و دشمنی نبود. اکنون باید که بدانی که خوشی چه بود. بدانکه چیزها در حق طبع بر سه قسم است: بعضی آن است که موافق طبع توست و با آن بسازد، بلکه تقاضای آن می کند، آن موافق را خوش گویند و بعضی است که ناموافق و ناسازگار است و برخلاف مقتضی طبع است، آن را ناخوش گویند و آنچه نه موافق بود و نه مخالف، نه خوش گوییم و نه ناخوش. ,
اکنون باید که بدانی که هیچ چیز تو را خوش نیاید تا از آن آگاهی نیابی و آگاه بودن از چیزها به حواس بود و به عقل. و حواس پنج است و هریکی را لذتی است و به سبب آن لذت وی را دوست دارند، یعنی که طبع بدان میل کند: لذت حاسه چشم در صورتهای نیکوست و در سبزه و آب روان و مثل این، لاجرم این را دوست دارند. و لذت گوش در آوازهای خوش است و موزون. و لذت شم در بویهای خوش و لذت ذوق در طعم ها و لذت لمس در مملوسات نرم. و این همه محبوب است یعنی که طبع را بدان میل است و این همه بهایم را باشد. ,
اکنون بدان که حاسه ششم هست در دل آدمی که آن را عقل گویند و نور گویند و بصیرت گویند، هر عبارت که خواهی می گوی. آنچه آدمی بدان ممیز است از بهایم، وی را نیز مدرکات است که آن وی را خوش آید و آن محبوب وی باشد، چنان که این دیگر لذات موافق حواس و محبوب حواس بود. ,