1 دلشاد نشستم بمقام پدر خویش برغم نکند سرد دلم رهگذر خویش
2 کز هر چه بگیتی خبر هست بجستم بسیار ندارم ز بزرگی گهر خویش
3 گه بوسه ستانم ز عقیقی شکر دوست گه زهر کنم بر دل دشمن شکر خویش
4 بر پشت زمین بر اثر خصم نپایم تا حشر بپایم بجهان بر اثر خویش
1 اگر بمهر من آن ماه را نیاز آید چنانکه زود برفتست زود باز آید
2 برزم رفت و بسی رنج نابسازی کرد رسد بباده خوری باز بزم ساز آید
3 همی دهیم براه فراز کردن چشم امیدوار که او ناگهی فراز آید
4 دراز وعده نگار است و من از او در بیم اگر چه وعده اش از عشق من دراز آید
1 خزان ببرد بهاء همه بهار ز باغ ز برگ زرد بدینار زرد ماند راغ
2 چراغ شمس فلک زیر دود گشت نهان شد از ترنج همه باغ پر ز شمع و چراغ
3 شمال سرد پدید آمد و پدید آورد چهار چیز بجای چهار چیز بباغ
4 بجای نرگس سیب و بجای سوسن نار بجای نسرین آبی بجای بلبل زاغ
1 ملکان را ز آسمان کبود چون تو هرگز کریم و راد نبود
2 هرگز از تو کسی بلا نکشید هرگز از تو کسی جفا نشنود
3 عید فرخنده باد بر تو ملک باد یزدان ز جان تو خشنود
4 تا ترا درد رنجه داشت همی روز مردم ز درد گشت کبود
1 همیشه شاه شدادی ز بخت خویشتن شاد است بملک اندر چو پرویز است و بد خواهش چو فرهاد است
2 ز خوبان مجلس عالیش چون فرخار و نوشاد است عدو زو سال و مه شاد است
3 همیشه کار او جود است و دائم شغل او داد است هر آن چیزی که شاهان را بباید ایزدش داد است
4 روان بد سگالانش ز بند غم بفریاد است روان نیکخواهانش ز بند سختی آزاد است
1 خدایگان جهان را طبیب دارو داد موافق آمد از بهر آنکه نیکو داد
2 اگر چه روزی موئی بکاست از تن شاه هزار سال بجسم و روانش نیرو داد
3 جهان و جان و دل و تنش هر سه باد فدا که هر سه چار مرا چون نگه کنم او داد
4 ایا خدای ترا داده صد هزار هنر هم او بدشمن تو صد هزار آهو داد
1 ای با خدای و با همه خلق خدای راست از داد و راستی همه پیروزئی تراست
2 ملک تو همچو رنج بداندیش تو فزون رنج تو همچو ملک بداندیش تو بکاست
3 طبع تو پاک و جان تو پاک و تن تو پاک قول تو راست و رای تو راست و دل تو راست
4 از پادشاهی تو هرانکو فرار کرد بر جای خویش خاسته بر جان پادشاست؟
1 بسرای سپنج مهمان را دل نهادن بممسکی نه رواست
2 زیر خاک اندرونت باید خفت گرچه اکنونت خواب بر دیباست
3 با کسان بودنت چه سود کند که بگور اندرون شدن تنهاست
1 شادی ز دلم دور شد و خواب ز دیده تا من نیم آن روی دلارام تو دیده
2 گر تو به تن و جان و دل و دیده نیائی سوی تو فرستم دل و جان و تن و دیده
3 از من به جز آواز و حدیث ایچ نمانده است تا من نیم آواز و حدیث تو شنیده
4 تا بی سببی خویشتن از من بکشیدی گشتم ز غم حجر تو چون زر کشیده
1 چونان شدم از شادی زین نامه که گفتی دادند بمن خط بملک دو جهانی
2 بر دوست گمانی بجز این برد دل من ای دوست دلم بر تو غلط برد گمانی
3 هم قول تو هم وعده تو هر دو بود راست هم راست دلی با من و هم راست زبانی
4 ای جان جوانی اگرت باز ببینم حقا که فدای تو کنم جان و جوانی