ای ذات پاکت از همه ماسوا، از قصاب کاشانی غزل 1
1. ای ذات پاکت از همه ماسوا، سوا
وز درگه تو یافته هر بینوا، نوا
1. ای ذات پاکت از همه ماسوا، سوا
وز درگه تو یافته هر بینوا، نوا
1. اول به نام آنکه زد این بارگاه را
افروخت شمع مشعله مهر و ماه را
1. ساقی بیا که باز خراب است حال ما
پیش آر باده ای صنم بیزوال ما
1. ای کز دو زلف سرکشت داریم در تن تابها
بیرون چه سان آریم ما کشتی از این گردابها
1. نهاده حسن تو بنیاد دلربایی را
گرفته گل ز رخت بوی بیوفایی را
1. خط سبز از رخت چون سر زند جان میکند پیدا
برای زندگی خضر آب حیوان میکند پیدا
1. تا گشود از بهر گفتاری لب خاموش را
در شکر آمیخت آن اهل زمرّدپوش را
1. ز جوش عاشقان گرم است بزم آن شاه خوبان را
که میباشد نمودی با رعیت پادشاهان را
1. ز سنبل بند بر دل میگذارد موی این صحرا
دماغ گل پریشان میشود از بوی این صحرا
1. اگر آن شمع بزم دل رود مستانه در صحرا
نیاید در نظر غیر از پر پروانه در صحرا
1. میرساند از ره ظلمت به منزل مور را
آنکه پنهان در دل هر ذره دارد نور را
1. توان دیدن ز روی پیرهن چون گل صفایش را
نسیمی وا کند چون غنچه گر بند قبایش را