1 ای ذات پاکت از همه ماسوا، سوا وز درگه تو یافته هر بینوا، نوا
2 انعام توست بر همه خاص و عام، عام تشریف توست بر قد هر نارسا، رسا
3 گمگشتگان وادی جهل مرکبیم راهی ز روی مرحمت ای رهنما، نما
4 ما را چو حاصلی نبود غیر معصیت ای وای اگر دهی تو روز جزا، جزا
1 اول به نام آنکه زد این بارگاه را افروخت شمع مشعله مهر و ماه را
2 برپای کرد زنگی شب را ز تخت ظلم بر جا نشاند روز مرصّع کلاه را
3 خفتان نقره کرد برون از تن جهان پوشاند بر سپهر لباس سیاه را
4 رخسار و زلف و چشم و خط و خال آفرید آنگاه داد راه تماشا نگاه را
1 ساقی بیا که باز خراب است حال ما پیش آر باده ای صنم بیزوال ما
2 جامی بده که دست نشاطی بهم زنیم شد خشک در قفس همه اعضا و بال ما
3 ما در غم تو روز شب ای بیوفا و تو در خاطرت نمیرسد اصلاً خیال ما
4 ما خانهزاد محنت و اندوه و ماتمیم فارغ نشین که دهر ندارد مثال ما
1 ای کز دو زلف سرکشت داریم در تن تابها بیرون چه سان آریم ما کشتی از این گردابها
2 عقل و شکیب و نقد دل در راه جانان صرف شد رفته است بیرون از کفم جمعیت اسبابها
3 زین اشگ چشم لالهگون کردم تعجب عاقبت در مسکن دل یافتم سرچشمهٔ خونابها
4 طغیان آب گریه را نتوان گرفتن پیش ره نزدیک شد گردد جهان ویران از این سیلابها
1 نهاده حسن تو بنیاد دلربایی را گرفته گل ز رخت بوی بیوفایی را
2 کسی نیافته قدر برهنه پایی را خراج نیست در این ملک بینوایی را
3 رسا نمیشود از سعی خامه تقدیر به قد آن که بریدند نارسایی را
4 ز خون دل ثمری جلوه ده در این گلزار چو سرو چند کنی پیشه خودنمایی را
1 خط سبز از رخت چون سر زند جان میکند پیدا برای زندگی خضر آب حیوان میکند پیدا
2 وطن در کنج لب میباشد اکثر خال مشکین را برای خویش طوطی شکرستان میکند پیدا
3 جنونم برده از راهی که زنگش میتوان بستن هما گر استخوانم در بیابان میکند پیدا
4 دلش آیینه زار عکس مهر و ماه میگردد کسی کو مهر او در سینه پنهان میکند پیدا
1 تا گشود از بهر گفتاری لب خاموش را در شکر آمیخت آن اهل زمرّدپوش را
2 روز اول کرد ما را چشم مست او خراب بادهپیمایی نشاید ساقی مدهوش را
3 تشنه نیسان چو مردان سعادتمند باش چون صدف پر ساز از درّ معانی گوش را
4 متصل در سینه باید تیر آهی داشتن چون کمان خالی نگردان از خدنگ آغوش را
1 ز جوش عاشقان گرم است بزم آن شاه خوبان را که میباشد نمودی با رعیت پادشاهان را
2 ز ابروی تو زخم کاریی دارم به قصد من مده دیگر به زهر چشم آب آن تیر مژگان را
3 ز هم بگشای لب وز لطف حرفی گوی با عاشق توان زد تا به کی بر درج گوهر قفل مرجان را
4 کسی قدر سخنهای تو را چون من نمیداند کجا هرکس شناسد قدر گوهرهای غلتان را
1 ز سنبل بند بر دل میگذارد موی این صحرا دماغ گل پریشان میشود از بوی این صحرا
2 کدامین شکرین لب کرد بارانداز این وادی که میجوشد به جای آب شیر از جوی این صحرا
3 به هر سو میکند تا چشم کار افتاده فرش گل چو شبنم میتوان مالید رو بر روی این صحرا
4 گلستان را به بلبل بخش و شیرین را به خسرو ده برو دنبال مجنون گیر و رو کن سوی این صحرا
1 اگر آن شمع بزم دل رود مستانه در صحرا نیاید در نظر غیر از پر پروانه در صحرا
2 نماید هرکجا رخ نه فلک آیینه میگردد ز صیقل کاری خاکستر پروانه در صحرا
3 ز وحشت تنگنای شهر زندان است بر عاشق به وسعت داد عشرت میدهد دیوانه در صحرا
4 ز سیل اشگ میسازم خراب این عالم دل را برای خویش پیدا میکنم ویرانه در صحرا