1 ای دوست، دلم راهوس باده حمراست زان باده حمرا که درو نور تجلاست
2 مستان خرابیم، سراز پای ندانیم این حیرت و دهشت همه از جودت صهباست
3 خواهی لقب از خضر کن و خواه مسیحا عشقست بهر حال که او محیی موتاست
4 ای خواجه، اگر معرفتی نیست محالست گر معرفتی هست، نصیب دل داناست
1 این همه موج بی کران ز چه خاست؟ عشق با دست و جان ما دریاست
2 شیوه عشق رستخیز بود هر کجا شد قیامتی برخاست
3 راه عاشق صراط باریکست گاه سرشیب و گاه سر بالاست
4 این سرو آنسرست راه بدوست عشق سریست لیک از آن سرهاست
1 بآفتاب جمالت، که نور دیده ماست که آفتاب جمالت ز ذرها پیداست
2 میان باغ جهان از زلال وصل حبیب نهال جان مرا صد هزار نشو و نماست
3 فراغتست دل از فکر جنت و دوزخ مرا که جانب جانان هزار عشق و هواست
4 اگر جهان همه دشمن شوند و طعنه زنند بهیچ رو نخورم غم که دوست جانب ماست
1 جان عالم تو و این قصه ز جانت پیداست یار من، جان منی و جان جهانت بفداست
2 شور عشقت ز جهان جان مرا یکتا کرد این چه شورست که از عشق تو اندر سر ماست؟
3 هرکرا نور یقین رهبر و همراه بود دامنش تر نشود گر همه عالم دریاست
4 گر ترا عین یقین هست ببینی بیقین عشق از غره پیشانی جانان پیداست
1 چون صبح سعادت ز جبین تو هویداست ما را بتو صد گونه تولا و تمناست
2 تو ساقی جانهایی و جانها بتو شادند در ده قدح باده، که هنگام تولاست
3 در مجلس مستان خدا وقت سماعست چون عشق مزید آمد و چون حسن هویداست
4 هر قصه که در وصف جمالست و جلالست تا فکر زیادت نکنی، نسبت سوداست
1 چون نور رخت از همه سو ظاهر و پیداست ذرات جهان را بولای تو تولاست
2 آن زلف دلاویز بر آن روی دل افروز آشوب جهان آمد و سر فتنه غوغاست
3 دل را ز جهان هیچ تمنای دگر نیست جز دولت درد تو، که آن مقصد اقصاست
4 بالات چو دیدیم دل از دست بدادیم ما را چه گناهست؟ چو این فتنه ز بالاست
1 خورشید منور ز جمال تو هویداست در مشرب عذب تو چه گویم که چه سرهاست؟
2 عارف نکند منع من از عشق تو، آری مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلاست
3 عمریست بسر می برم اندر سر کویت در سایه زلف تو، که آن مایه سوداست
4 ناصح ز سیاهی دل خویش ندانست کان زلف سیه پوش تو غارتگر دلهاست
1 دوست در مجلس جان آمد و محفل آراست شیوها کرد که هرگز بصفت ناید راست
2 باده نوشید و غزل خواند و صراحی در دست هر کجا رفت بدین شیوه قیامت برخاست
3 گر ترا دیده دل روشن و صافی باشد پرتو نور تجلی ز جبینش پیداست
4 باده ام دادی و گفتی که: ز ما شاکر باش گر همه شکر شوم شکر تو نتوانم خواست
1 دین هر کس بقدر صدق و صفاست دیدن عاشقان طریق فناست
2 چند پرسی: لباب عرفان چیست؟ آنچه با فهم تو نیاید راست
3 سخن سر این معما را تو ندانسته ای، مگو که خطاست
4 خواستم، جام داد و عذر بگفت عذر این را کجا توانم خواست؟
1 رنگ رز رنگ خمی کرد و نیامد خم راست گنه رنگ رزست این و تو گویی: خم راست
2 رنگ رز کافر اماره آواره بود قول و فعلش همه در راه خدا روی و ریاست
3 رنگ عقل و دل و جان گیر، اگر رنگ رزی رنگ اماره بدکاره همه زنگ خطاست
4 گر تو در رنگ رزی عاقل و دانا باشی جنس با جنس درآمیز، که نورست و صفاست