1 سخنی می رود به صدق و صواب جان عالم تویی، به جان دریاب
2 جمله ذرات رو بدان سویند که تویی جمله را ملاذ و مآب
3 با تو کس را برابری نرسد که تویی مرجع ثواب و عقاب
4 دل و جان را کجا کند روشن؟ زاهد مرده، واعظ در خواب
1 شور جهان ز شکر آن دلستان ماست دل ارغنون و روی تو چون ارغوان ماست
2 من در تو خود کجا رسم؟ ای یار نازنین کان جا که آستان تو آن آسمان ماست
3 بی نام و بی نشان نبود در بسیط دهر هر جا که هست قصه نام و نشان ماست
4 ما همرهان و عشق دلاویز دلفروز هر جا که می رویم عنان بر عنان ماست
1 گر عشق نباشد نرسد قطره بدریا از عشق بد این وحدت شمعون و مسیحا
2 با عشق درآمیز و ز اغیار بپرهیز چون فرد شوی عشق شود عین مسما
3 هرکس که شود عاشق هرچیز همانست زانجا که بیاید برود باز بدانجا
4 ذرات جهان جمله برین قول گواهند باکل بود، ای خواجه، رجوع همه اجزا
1 ساقی، ز کرم پر کن این جام مصفا را آن روح مقدس را، آن جان معلا را
2 روزی که دهی جامی، از بهر سرانجامی یک جرعه تصدق کن آن واعظ رعنا را
3 خواهی که برقص آید ذرات جهان از تو در رقص برافشانی آن زلف چلیپا را
4 ناصح، برو و بنشین، افسانه مخوان چندین از سر نتوان بردن این علت سودا را
1 باده می ریزند صافی دم بدم در جام ما تا چه خواهد شد ز جام یار ما انجام ما؟
2 ما همه مستیم از آن دولت که بنمودی جمال همچو دولت ناگهان مست آمدی بر بام ما
3 چون سر از خاک لحد در حشر بردارم ز خواب مست و حیران تو باشد جان درد آشام ما
4 لب بلب ما مست آن احسان جاویدان شدیم ساقی از جام لبالب می دهد انعام ما
1 بسوخت آتش عشق تو زهد و تقوی را بباد داد ورقهای درس و فتوی را
2 ز عاصفات خدا بحر قهر موجی زد نهنگ عشق فرو برد طور موسی را
3 غرامتست نظر بر مهوسی که ندید میان جلوه صورت جمال معنی را
4 بغیر دیده مجنون کسی نیاورد تاب اشعه لمعات جمال لیلی را
1 امشب شب آدینه و فردا رمضانست تن در ذوبان آمد و جان در طیرانست
2 بر بند ره لقمه و بگشا ره دیدار تن طالب نان آمد و جان طالب جانست
3 آن خواجه عزیزست و لطیفست و شریفست آزاده و حی نیست، که صید حدثانست
4 خرسند از آنست که بر سفره ارزاق هرچند که نانش نرسد، بر سر خوانست
1 غم تو بر دل و بر جان امیر و محتشمست بنام گفتمش: این غم ولی نه غم، نعمست
2 زد رد درد تو مستیم و فاش میگوییم که: پیش جرعه رندان چه جای جمست؟
3 رقم برندی ما زد قلم بروز ازل چه جای زهد و ورع؟ چون رقم از آن قلمست
4 بنقد فرصت امروز را مده از دست که حال و قصه فردا هنوز در عدمست
1 چند ازین افسانهای خاک و آب؟ در طلب داری، رخ از دریا متاب
2 چند گردی کوه و صحرا از هوس؟ پیش «هو» آ «انه حسن المآب »
3 چون حجاب خود تویی، بگذر ز خود تا ببینی روی او را بی حجاب
4 با تو چون گویم؟ چه گویم؟ ای عزیز موج دریا را ندانی از سراب
1 ره بیابانست و شب تاریک و پایم در گلست عشق و بیماری و غربت مشکل اندر مشکلست
2 این چنین ره را بدشواری توان رفتن، مرا همرهم عمرست و عمر نازنین مستعجلست
3 سخت حیرانست و سرگردان ولی دارد امید دل بدان لطفی که ذرات جهان را شاملست
4 زاهدان گر قصه های عشق را منکر شوند آشنا داند که ما را این سخن با قابلست