حکایتی دو سه دارم، بشرط از قاسم انوار غزل 622
1. حکایتی دو سه دارم، بشرط دستوری
ز حد گذشت بغایت زمان مهجوری
...
1. حکایتی دو سه دارم، بشرط دستوری
ز حد گذشت بغایت زمان مهجوری
...
1. ز حد گذشت حکایت ز قصه دوری
بشرح راست نیاید حدیث مهجوری
...
1. شب عیدست و ما عاشق، چه گویم قصه دوری؟
به صد دفتر نشاید داد شرح درد مهجوری
...
1. من قبله بدل کردم، تا کی بود این کوری؟
جویای لقا گشتم، تا چند ز مهجوری؟
...
1. میسرت نشود عاشقی و مستوری
بوصل راه نیابی، بوصف مغروری
...
1. نه مست جام خدایی، نه مرد مستوری
نه مخبری و نه مستخبری، عجب کوری!
...
1. گر زانکه بگویند: گدایی و فقیری
بهتر بود از مسند شاهی و امیری
...
1. اگر ز مصر جهانی و گر ز تبریزی
ز پیر راه بدان قصه شکرریزی
...
1. تو همچو عقل شریفی و همچو روح عزیزی
«فداک عقلی و روحی » ندانمت که چه چیزی؟
...
1. تا سر الهی ز ملاهی نشناسی
نسناس ندانی بحقیقت ز اناسی
...
1. من عشقم و عشق من چه پرسی؟
جانم همگی، ز تن چه پرسی؟
...
1. دلا، ز باده و خُمخانهٔ که میپرسی؟
ز چشم و غمزهٔ مستانهٔ که میپرسی؟
...