خبری دهید جان را، که ز دوست از قاسم انوار غزل 514
1. خبری دهید جان را، که ز دوست چیست فرمان؟
چه کنم؟ چه چاره سازم؟ چه دوا کنم؟ چه درمان؟
...
1. خبری دهید جان را، که ز دوست چیست فرمان؟
چه کنم؟ چه چاره سازم؟ چه دوا کنم؟ چه درمان؟
...
1. دل با تو نظر دارد، اما نظری پنهان
ای مایه شادیها، ای دولت جاویدان
...
1. دوست در مجلسست و جان در جان
این جرس از چه می کند افغان؟
...
1. ز خوبان عربده خوش باشد، ای جان
بیا با عربده در بزم مستان
...
1. ساقی چو تو باشی، همه جا باده پرستان
مطرب چو تو باشی، چه غم از نعره مستان؟
...
1. سرگشته ایم و حیران در کوی مهرورزان
زان زلفهای میگون، زان چشمهای فتان
...
1. عشق و معشوق و عاشق حیران
هر سه یکیست در طریق عنان
...
1. «فوز النجات » می طلبی؟ جام می ستان
بستان و خوش بنوش، بشادی دوستان
...
1. «کن فکان » جان را خبر گوید ز «کان »
قطرها دارد خبر از بحر جان
...
1. «کل یوم هو فی شان » چه نشانست و چه شان؟
گرنه با ما سخنی دارد پیدا و نهان؟
...
1. «کل یوم هو فی شان » ز چه کردند بیان؟
یعنی: اوصاف کمال تو ندارد پایان
...
1. گر ره به تو هست، چیست فرمان؟
ور ره به تو نیست، چیست درمان؟
...