مقررست و معین، برای اهل از قاسم انوار غزل 419
1. مقررست و معین، برای اهل کمال
هزار بانگ «تعالی »، هزار جام زلال
...
1. مقررست و معین، برای اهل کمال
هزار بانگ «تعالی »، هزار جام زلال
...
1. خدای را چو ندانی، چه فقه و چه معقول؟
بدوست راه نبردی، مگو حدیث فضول
...
1. این چه حدیثست که کرد آن صنم؟
گفت که: معشوقه و عاشق منم
...
1. بهیچ یار و دیاری اگر چه دل ننهادم
ولیک عاقبة الامر دل بمهر تو دادم
...
1. خوش وقت من، که آینه کردار روشنم
مرآت راست گویم و شانه نمی زنم
...
1. سلطان دلنواز چو باز آمد از کرم
وقت سرود ماست، گهی زیر و گاه بم
...
1. طلبکاری ز حد بگذشت و ما محروم و نامحرم
دریغ این جان محروم از جراحتهای بیمرهم!
...
1. نی چو بنالید، بگفتا: نیم
باده بجوش آمد و گفتا: میم
...
1. از ما مپیچ رو، که غریبیم و تلخ کام
ما روی دل بروی تو داریم صبح و شام
...
1. یک جام بجانی دهد آن ساقی خودکام
المنة لله، زهی بخت و سرانجام؟
...
1. بیا، که نوبت رندیست، عاشقم، مستم
بریدم از همه عالم بدوست پیوستم
...
1. دوش آن مه دو هفته دستم گرفت، دستم
دستان نمودم، اما از عربده نجستم
...