1 هله! ای دوست بیا باده بخور، غصه مخور هر که او باده نخوردست از این کوچه بدر
2 عشق ما را بخرابات حقایق برساند این چنین عشق ندیدیم در اطوار بشر
3 بیش از این منتظر یار بغفلت منشین جهد آن کن که در این راه شوی ز اهل نظر
4 دلم از دست ببردی و ز پا افتادم تو همه حیرت جان آمدی و رشک قمر
1 از خم صفا جام می ناب بیارید گر شمع ندارید بمهتاب بیارید
2 محراب دل و جان رخ آن ماه حجازیست روی دل و جان جانب محراب بیارید
3 آن زلف پریشان همه آیات نکوییست هر جا که حدیثیست درین باب بیارید
4 ماتشنه لبانیم درین بادیه عشق آخر خبری زان گل سیراب بیارید
1 بانگ مستان خرابات فنا می آید راست بشنو،ز سر صدق صفا می آید
2 دل ما زنده شد از نکهت باد سحری بوی یوسف زدم باد صبامی آید
3 روی بر خاک نهم، جامه درانم از شوق آن زمان کان شه بی روی و ریا می آید
4 هرکسی بر سر کوی تو زمستی آیند جان ما از سر تسلیم و رضا می آید
1 با ما سخن از خرقه و سجاده مگویید از ما بجز از شیوه مستانه مجویید
2 در کعبه بهر چار جهت رو بهم آرند در دایره وحدت حق روی برویید
3 گر خاصه عشقید بجز عشق مدانید گر عاشق یارید بجز یار مگویید
4 یک منزل دیگر زلب جوی بدریاست در لجه دریا طرف جوی مجویید
1 ارنی و لن ترانی راز و نیاز باشد نزدیک مرد عارف این هر دو باز باشد
2 گر رهروی، بدانی،ای معدن امانی بیرون ازین دو منزل دریای راز باشد
3 در ذرها ببینی انوار حسن جانان گر دیده بصیرت فی الجمله باز باشد
4 گر حکمت شریعت در جان بود و دیعت در عالم حقیقت با برگ و ساز باشد
1 درد سری میدهد زحمت رنج خمار زهد برون کن ز سر، ساقی جان را در آر
2 جان جهانرا طلب، ملک عیانرا طلب جان جهان باقیست، ملک جهان مستعار
3 چون همه جان و دلت لایق آن حضرتست دل بر الله بر، دیده بر آن راه دار
4 در صفت هر کسی رفت حکایت بسی هیچ نپرسی سخن از صفت یار غار؟
1 آنان که بجز روی تو جایی نگرانند کوته نظرانند و چه کوته نظرانند!
2 و آنان که رسیدند زنامت بنشانی در عالم حیرت همه بی نام و نشانند
3 در جای خیال تو اگر اشک در آید صاحب نظران دردمش از دیده برانند
4 سکان سر کوی تو ملک دو جهان را هرچند که عورند، بیک جو نستانند
1 باز آفتاب دولت از بام ما بر آمد عکس جمال ساقی در جام ما درآمد
2 دیدیم آنچه دیدیم در ضمن جام باده از دولت وصالش هجران ما سر آمد
3 عقل اجتهاد جوید،نقل استنادجوید این عشق لاابالی از هر برتر آمد
4 محبوب جان ودلها،نزدیک ماست،اما هستی ما درین ره سد سکندر آمد
1 کسی که شیوه حکمت گرفت گوی ربود به حکمتست حکایت،نه کار سعی و جهود
2 برسم مردم عاقل زبان نگه می دار که غافلان حسودند و منکران جحود
3 ز پیر دهقان بشنو،که نیک می گوید: کسی که تخم نکو کاشت تخم بد ندرود
4 جهانیان به جهان آب خضر می جویند و لیک قسمت آن کس شود که روزی بود
1 پیش ما قصه شوقست و شهودست و حضور در نهان خانه وحدت همه نورست و سرور
2 بر سر راه تولا همه شادی و طرب در بیابان تمنا همه حسبان و غرور
3 شادمانم که بکوی تو گذر خواهم کرد ترسم از عشق که گوید که: ازین درگه دور!
4 بس عجب مانده ام، ای جان و جهان، در صفتت که تو کان نمکی وز تو جهانی در شور