1 از باده گلگون قدری هست بگویید در شهر چو زیبا قمری هست بگویید
2 ما را خبری نیست، که مستان خرابیم گر زانکه شما را خبری هست بگویید
3 در دیر مغان، نیم شبان، در شب تاریک جز پیر مغان راهبری هست؟ بگویید
4 ای زاهد مغرور، مکن منع من از عشق گر تیر بلا را سپری هست بگویید
1 رنگ رز خواست که خمی کند از کور و کبود رنگ او راست نشد،حیرت و وحشت افزود
2 خم اگر تیره شود،صوفی ما طیره مشو که درین کاسه همانست که از خم پالود
3 زان شرابی که ازو زنده شود جان و جهان ساقی جان و جهان بر دل ما می پیمود
4 جمله دلها همه مستند چو دیدند این حال که صراحی بسجود آمد و جانها بشهود
1 آخر،ای شوخ جهان،عشوه گری با ما چند؟ ما بسودای تو مردیم، خدا را مپسند
2 در غمت خسته دلان غرقه خونند مدام نفسی برسرشان آ و ببین در چه دمند؟
3 آن دل از وسوسه هر دو جهان آزادست که بزنجیر سر زلف تو افتاده ببند
4 عار داریم ز شاهی بهوای تو،ببین که گدایان سر کوی تو چون محتشمند
1 هر که هشیار درین دیر مغانش مگذار سر تسلیم ندارد، سرش از تن بردار
2 من همان لحظه بدریای یقین تو رسم که دلم ابر کرم گردد و چشمم در بار
3 ساقی، از روز ازل بنده مسکین توایم دفع مخموری ما جام رها کن، خم آر
4 هر کسی را ز شرابات خدا بخش رسید زاهد آمد که: مرا بخش ولیکن خروار
1 چون ماه نو از مشرق انوار برآمد فریاد ز اسلام وز کفار برآمد
2 حسنت سخنی گفت بگلذار و ریاحین ریحان بخجالت شد و گل زار بر آمد
3 عشق تو چو افتاد بسر حلقه مستان از حلقه مستان همه انوار برآمد
4 شوقت گذری کرد بکاشانه رندان «صدق » ز دل مست و ز هشیار برآمد
1 لاف عرفان می زند آن زاهد لاغر شکار نغمه ققنوس را با جقبق عقعق چه کار؟
2 حس نداری، گر ندانی بوی دوزخ از بهشت خوار باشی، گر گل و نسرین نمی دانی ز خار
3 صوفی ما در طلب چون گوی می گردد بسر مهره گل را نمی داند ز در شاهوار
4 صوفی ما خواست تا با گنج مخفی پی برد در حقیقت گنج مخفی را نمی داند ز مار
1 در هوایت عاشقان مستمند روز و شب مدهوش و مست حیرتند
2 تا کجا خواهند رسیدن حال دل؟ هجر مشکل، یار ما مشکل پسند
3 یاد وصلش مس جان را کیمیا خاک پایش چشم جان را سودمند
4 هرکه رویت دید نیکو بخت شد وآنکه سودای تو دارد سربلند
1 نه از خطاست که در ابروی تو چین باشد تو نازنینی و ناز تو نازنین باشد
2 قیامتست برآن رخ نقاب زلف،اما نقاب چون بگشایی قیامت این باشد
3 بنفشه گر بلطفت شه ریاحینست به پیش سنبل زلف تو خوشه چین باشد
4 دوای درد مرا مصلحت نمی بینی مگر که مصلحت کار من در ین باشد
1 عشقش بخاک بردم و گفتم که: یا ودود «ارحم لنا» که غیر تو کس نیست در وجود
2 طاقت نداشت نور خرد پیش نار عشق خود را ز راه تجربه بسیار آزمود
3 زلف تو جعد شد،همه سرسبز و تازه ایم خیری ز شب در آمد و در روز در فزود
4 گر زانکه یار پرده عزت برافکند جان و روان بباز،چه فکر زیان و سود؟
1 کسی که روی تو بیند چگونه شاد نباشد؟ مرید عشق تو،ای دوست،نامراد نباشد
2 مرا،که قبله جان روی تست اول و آخر یقین که خوشتر ازین مبداء و معاد نباشد
3 سوادچشم مرا کرده ای قبول بشرطی که جز خیال تو نوری درین سواد نباشد
4 نه من توام،نه تو من،هرچه هست جمله تویی،بس که میل جان موحد باتحاد نباشد