1 من و معشوق و جام ناب صباح بگشا بر من این در،ای فتاح
2 در در بسته از کرم بگشا در در بسته را تویی مفتاح
3 ما و کشتی و راه دریا بار خطری نیست، لاح فی الملاح
4 خطری نیست، ازچه می ترسید؟ لیس فی البحر غیرناتمساح
1 بسیار سعی کردم و بسیار اجتهاد عشقست هر چه هست،دگر هرچه هست باد
2 یک ذره بوی عشق بهر جا که باد برد مؤمن ز دین برآمد و صوفی زاعتقاد
3 چندین هزار نور نبوت، که آمدند کمتر در آمدند ز خلقان درین رشاد
4 یک لمعه نور عشق اگر جلوه گر شدی ذرات کون «اشهد» گفتی بصد وداد
1 مرا هوای تو اندر میانه جانست مگو حکایت سامان، چه جای سامانست؟
2 اگر ز جام تو جانم بجرعه ای برسد هزار جور و ملامت کشیدن آسانست
3 سعادت سر کویت بوصف ناید راست اگر بکوی تو سلمان رسد سلیمانست
4 اگر بچشم تو خارست، یا خسک، چه عجب؟ بپیش دیده عارف جهان گلستانست
1 ای دل و دلدار من، راه بوصل از چه روست؟ ای بت عیار من، راه بوصل از چه روست؟
2 هر دو جهان نام تو، قصه و پیغام تو جرعه خور جام تو، راه بوصل از چه روست؟
3 ای بت دلدار من، کعبه و زنار من واقف اسرار من، راه بوصل از چه روست؟
4 ای صنم چاره ساز، چاره بر دل نواز راست بگو، کژ مباز، راه بوصل از چه روست؟
1 نگین سلیمان بدیوان که داد؟ سریر سلاطین بدربان که داد؟
2 صفات کمال خداوند را بدست مرنج و مرنجان که داد؟
3 گرت رنگ وبویی از آن یار هست بگو:رنگ لعل بدخشان که داد؟
4 همی ترسم این جام را بشکند که جام سلیمان بموران که داد؟
1 اسرار تو با خاطر هشیار توان گفت این گنج نه گنجیست گه با مار توان گفت
2 در غار جهان عاشق یاریم و نزاریم در غار جهان قصه آن یار توان گفت
3 پیدای او پیدا، در وجه خفا نیست سرش بنهان خانه اسرار توان گفت
4 چون جعد برانداخت نگارین گره موی با او سخن خرقه و زنار توان گفت
1 بی جمالت بوستان عیش ما را نور نیست بی وصالت خاطر مهجور ما مسرور نیست
2 دور ماند از دولت جاوید و از بخت بلند هر کرا اندر سر از سودای او صد سوز نیست
3 زاهدی را کاعتقادی هست با مردان راه گر چه بس دورست جانش، لیک بس بی نور نیست
4 عارفی کو آشنای دوست باشد لایزال گاه گاهی گردم از دوری زند، هم دور نیست
1 در جمله ذرات جهان لمعه حسنیست من با تو بگویم، که ترا پرتو حس نیست
2 رو دیده بدست آر، که تا باز ببینی در جمله ذرات جهان نور تجلیست
3 از فرط حجابست، که آن مشرک نادان در سجده لات آمد و پنداشت که عزیست
4 از دولت دیدار تو دایم بشب و روز موسی صفتست این دل و بر طور تمنیست
1 هرچند اگر سرخ و سفیدست و سیاهست فی الجمله همه جام شرابات الهست
2 بر هیچ مکن تکیه و مگریز ز هر سو کان شاه دل افروز ترا پشت و پناهست
3 زهد و ورع و خرقه و سجاده و تسبیح مقصود خدا آمد و این ها همه راهست
4 یک سایه خورشید رخت تافت بعالم عالم همه در سایه آن زلف سیاهست
1 ز ذوق عالم عرفان کجا خبر دارد کسی که همت درون،فکرمختصردارد؟
2 کسی بوصف نکو راه یابد اندر دل اگر بحسن و لطافت رخ قمر دارد
3 بگو بواعظ ما: دین خود نگه می دار بشرط آنکه دلت زین متاع اگر دارد
4 بهیچ حال بجز دوست سر فرو نارد دلی که از صفت عاشقی خبر دارد