1 مرا سودای او دیوانه دارد خراب ومست آن جانانه دارد
2 نمی دانم چه شانست این که دایم سواد زلف او در شانه دارد؟
3 چنان مستان چشم خویشتن شد که او از خود بکس پروا ندارد
4 فدای چشم مست پر خمارم که در هر گوشه صد می خانه دارد
1 بپیش اهل سیادت سعادتی دارد دلی که از همه عالم فراغتی دارد
2 سعادتی دگر اینست کز سلامت دل بدین عشق و مودت ارادتی دارد
3 سعادتی که از این برترست و نیکوتر: که با وقوف درین ره شهادتی دارد
4 درین طریقه روایت تمام نیست ولیک مگر معین روایت درایتی دارد
1 دلم از شیوه شیرین تو شوری دارد دیده از طلعت زیبای تو نوری دارد
2 با خیال توچه گویم؟همه شب تابسحر دل غمدیده درین وقت حضوری دارد
3 عاقبت بر سر کوی تو بخواهد سر باخت دل دیوانه،که از عشق غروری دارد
4 دل واعظ ز غم عشق تو آزاد نشد علت آنست که در عقل قصوری دارد
1 هر دلی در دو جهان چشم و چراغی دارد دل ما در دو جهان بی تو فراغی دارد
2 هیچ جانیست که بوی تو بدانجا نرسد بشنود نکهت آن هر که دماغی دارد
3 این همه قصه «احییت لکی اعراف » چیست؟ دوست از خلوت جان میل به باغی دارد
4 باده ای دارد در خم صفا آن دلبر هرکه را دید از آن باده ایاغی دارد
1 جانم از نرگس مخمور تو جاهی دارد وز عنایات تو دل پشت و پناهی دارد
2 دل بکوی تور سیدست، ولی می گذرد طاعتی کرد، ولی عزم گناهی دارد
3 جان میان بست یقین بادیه حیرت را مددی می طلبد روی براهی دارد
4 بخدا،برسر کوی تو یقین می دانم دل چون کوه من،ار قیمت کاهی دارد
1 جانم از دولت درد تو دوایی دارد دلم از صیقل ذکر تو صفایی دارد
2 هر کرارو بتو شدجنت جاویدان یافت دوزخ آنجاست که رویی وریایی دارد
3 عشق سلطان کریمست ولی مصلحتست بر دل خسته اگر جور و جفایی دارد
4 دوزخ افسردگی وظلمت جهلست مدام جنت آنست که دل عشق وولایی دارد
1 در ولای تو دلم حسن وفایی دارد روی زیبای تو هر لحظه صفایی دارد
2 عشق مستست،ندانم که چه خواهد کردن؟ غالبا نیت انگیز بلایی دارد
3 دل بیچاره من بر سر کوی تو رسید من چه گویم که چه خوش آب و هوایی دارد؟
4 هر سحرگه که وزد باد صبا زان سر کو بوستان دل من نشو و نمایی دارد
1 من رند خرابات مغانم چه توان کرد؟ آشفته و رسوای جهانم چه توان کرد؟
2 با یاد سر زلف چو زنجیر تو دایم در حلقه سودازدگانم چه توان کرد؟
3 پیوسته مرا پیشه همینست که در عشق نعره زنم و جامه درانم چه توان کرد؟
4 ناصح خبری گوید و پیغام و نشانی من بی خبر از نام و نشانم چه توان کرد؟
1 تا که از جور زمان بر جگرم ریش رسد؟ حق بفریاد دل خسته درویش رسد
2 من ز بیگانه نترسم،که درین راه مرا هر بلایی که رسد از قبل خویش رسد
3 یارب،این عشق بلاییست،ندانم چه بلاست؟ هر چه پرهیز کنم تیر بلا پیش رسد
4 دل،که درحال بلا ثابت و راسخ باشد چونکه معنیش تمام آمد دعویش رسد
1 چو عکس مشرق صبح ازل هویدا شد جمال دوست ز ذرات کون پیدا شد
2 همیشه خم شراب ازل مصفا بود ولی بجان و دل ما رسید،اصفا شد
3 در خزانه رحمت بقفل حکمت بود زمان دولت ما رسید،دروا شد
4 بجز در آینه جان ما نکرد ظهور جمال عشق، که هم اسم و هم مسما شد