1 ساقیم باده داد و بادم داد باده این بار مستزادم داد
2 چون من از باده سرگردان گشتم حرجی کرد و در مزادم داد
3 عاقبت هم خودم بخرد بخرید نامرادی بدم،مرادم داد
4 آتشی در میان جانم زد شور در عرصه فؤادم داد
1 نگین سلیمان بدیوان که داد؟ سریر سلاطین بدربان که داد؟
2 صفات کمال خداوند را بدست مرنج و مرنجان که داد؟
3 گرت رنگ وبویی از آن یار هست بگو:رنگ لعل بدخشان که داد؟
4 همی ترسم این جام را بشکند که جام سلیمان بموران که داد؟
1 ساقی مرا ز باده ناب مغانه داد دردی درد داد ولی در میانه داد
2 زاهد صباح کژمژ و خرم همی رود ساقی مگر که رطل گران شبانه داد؟
3 در کوی عشق یار،که آن جای جای نیست مرغ دل مرا بکرم آشیانه داد
4 جان را خبر نبود ز نام و نشان عشق این عشق دل فروز تو جان را نشانه داد
1 تو آن دری که در عمان نگنجد تو آن گنجی که در ویران نگنجد
2 بیا،ساقی، مرا جامی کرم کن از آن جامی که در امکان نگنجد
3 خدا این عاشقان را همتی داد که در کیخسرو و خاقان نگنجد
4 چو روباهست عقل حیله کردار میان بیشه شیران نگنجد
1 ابر سودای تو آن لحظه که توفان بارد دل دیوانه ما جان بجوی نشمارد
2 تخم سودای تو در بهر یقین افشاندم دل شناسد که: ازین بحر چه بر می دارد؟
3 زاهد از شیوه تقلید درین مزرع عمر من ندانم چه درودست و چها می کارد؟
4 واعظ از مستی عشاق ندارد خبری در چنین معصره ای غوره چه می افشارد؟
1 دلم از جور تو بسیار شکایت دارد وقت آن شد که شکایت بحکایت آرد
2 مدتی بود که اندر هوست جان می داد وقت آن شد که بدیدار تو جان بسپارد
3 آرزوی تو، که صد جان گرامی ارزد در زمین دل من تخم وفا می کارد
4 ما همه منتظرانیم، ولی گه گاهی باد می آید و ما را خبری می آرد
1 ز ذوق عالم عرفان کجا خبر دارد کسی که همت درون،فکرمختصردارد؟
2 کسی بوصف نکو راه یابد اندر دل اگر بحسن و لطافت رخ قمر دارد
3 بگو بواعظ ما: دین خود نگه می دار بشرط آنکه دلت زین متاع اگر دارد
4 بهیچ حال بجز دوست سر فرو نارد دلی که از صفت عاشقی خبر دارد
1 دیده مشتاق و دلم میل فراوان دارد جانم از مسکن تن روی بجانان دارد
2 بهمه حال ز جانان نشکیبد جانم جان زجان آمدو هم روی بدان جان دارد
3 دل بیچاره خرابست که گفتند :فلان روی چون ماه وسر زلف پریشان دارد
4 روی از کعبه مقصود نشاید پیچید گر ره کعبه همه خار مغیلان دارد
1 نقاره سحری قصه ای نهان دارد ولی بخود نه حکایت،نه داستان دارد
2 ولی چو چوبک عشقش رسید یعنی «قل » بغلغل آید و صد شور و صد فغان دارد
3 بهر اصول که گیرد نقاره از مضراب اصول را بهمان وصف بر زبان دارد
4 سخن ز مردم جاهل نگاه دار ولیک بگو بگوش محقق،که جای آن دارد
1 آن خواجه سر بشر ندارد پیداست که رو بشر ندارد
2 هر چندکه عالم و مطیعست در صنف غزا سپر ندارد
3 نگذشت ز علم و زهد هرگز زیرا سر این سفر ندارد
4 از شاخ شجر حدیث گوید اما خبر از ثمر ندارد