1 خلق گویند که: در عشق بلیاتی نیست قدمی نیست درین راه که آفاتی نیست
2 بر سر کوی تو، کان منزل سرمستانست نرود شب که دلم را هی و هیهاتی نیست
3 روی تو کشف من و غمزه کرامات منست تا نگویی که: مرا کشف و کراماتی نیست
4 هله! ای زاهد افسرده، بخود مغروری که یقینست ترا حسن ملاقاتی نیست
1 براه پیر مغان رو، که راه سرمستیست خلاف پیر مغان ره مرو، که سرپستیست
2 مگو حکایت حس را و بگذر از محسوس کسیکه سخره حس مانده است معتزلیست
3 دلا، تو جام مئی، لیک جام بحر آشام که جام تو ز شراب خدای لب بلبیست
4 بنوش باده، که این باده از حجاز آمد اگر بکاسه چینی و شیشه حلبیست
1 دردم ز اشتیاق تو ز اندازه در گذشت از پا در اوفتادم و آبم ز سر گذشت
2 هر دل، که با وفای تو رفت از جهان برون جان بخش و مشکبو چو نسیم سحر گذشت
3 بر طور عشق روی تو هر کس که بار یافت موسی صفت ز عرصه طور بشر گذشت
4 در کوی عاشقی، که دو عالم طفیل اوست آن کس قدم نهاد که از فکر سر گذشت
1 هر دلی در دو جهان چشم و چراغی دارد دل ما در دو جهان بی تو فراغی دارد
2 هیچ جانیست که بوی تو بدانجا نرسد بشنود نکهت آن هر که دماغی دارد
3 این همه قصه «احییت لکی اعراف » چیست؟ دوست از خلوت جان میل به باغی دارد
4 باده ای دارد در خم صفا آن دلبر هرکه را دید از آن باده ایاغی دارد
1 در سویدای دلم سودای اوست در دل و جانم تمناهای اوست
2 نیر اعظم، که شمع عالمست پرتوی از چهره زیبای اوست
3 من نمی دانم ز حال دل که چیست؟ این قدر دانم که دل مولای اوست
4 چون مقلد با طریقت ره نبرد در حقیقت خار ما خرمای اوست
1 جانم از دولت درد تو دوایی دارد دلم از صیقل ذکر تو صفایی دارد
2 هر کرارو بتو شدجنت جاویدان یافت دوزخ آنجاست که رویی وریایی دارد
3 عشق سلطان کریمست ولی مصلحتست بر دل خسته اگر جور و جفایی دارد
4 دوزخ افسردگی وظلمت جهلست مدام جنت آنست که دل عشق وولایی دارد
1 جان ببوی وصل یار از کعبه تا بتخانه رفت دل بیاد چشم او در کنج هر میخانه رفت
2 زاهدا،در دور چشم مست یار از باده گوی دور ساقی باد باقی! نوبت افسانه رفت
3 سرخ شد گل درچمن چون خون بلبل را بریخت تا چرادر خون او شوریده دیوانه رفت؟
4 کشت درویشان بیدل را و دین شکرانه خواست گر بدین راضی شد ازما،یار درویشانه رفت
1 ما همه شیداییان بودیم و مستان وداد «زاد فی الطنبور نغما» حسن او چون جلوه داد
2 گفت دلبر:عاشقا،برگو،چه خواهی من یزید؟ گفتم:ای جان و جهان، آخر چه گویم؟من یراد
3 باد بوی زلف مشکین تو می آرد بمن شاد شد جانم زبوی باد،جانش شاد باد!
4 گر مرادی بایدت، در نامرادی زن قدم یافتند از نامرادی عاشقان گنج مراد
1 دلم از شیوه شیرین تو شوری دارد دیده از طلعت زیبای تو نوری دارد
2 با خیال توچه گویم؟همه شب تابسحر دل غمدیده درین وقت حضوری دارد
3 عاقبت بر سر کوی تو بخواهد سر باخت دل دیوانه،که از عشق غروری دارد
4 دل واعظ ز غم عشق تو آزاد نشد علت آنست که در عقل قصوری دارد
1 تا به کی خاطر من واله و شیدا باشد؟ در بیابان غمت بی سر و بی پا باشد؟
2 در بیابان تمنای تو صد جان بجویست راه عشقست که بی میل و محابا باشد
3 دل ما طالب حسنست، چه شاید گفتن؟ حسن عشقست که او احسن حسنا باشد
4 رو مگردان تو ازین عشق،که این عشق خدا نا گزیریست که اندر همه اشیا باشد