1 مرا با روی تو پیوسته روییست زیانی نی، که از وجه نکوییست
2 هوس دارم که: در پایت بمیرم بعالم هر کسی را آرزوییست
3 ز شوق چشم میگونش خرابیم شراب ما نه از جام و سبوییست
4 بجست و جوی او دل خستگان را ز آب دیده هر دم شست و شوییست
1 باغبانا، بجهان تخم نکو باید کاشت هم از آن جنس که میکاری بر باید داشت
2 در ره درد و غمش خوار صفت می گردیم دید و دانست ولی قصه ما سهل انگاشت
3 همه در گوشه هجران متواری بودیم شوق عشاق رسید و علم عشق افراشت
4 عشق در منزل ما خیمه سلطانی زد این چنین کار عظیمست، بآسان پنداشت
1 باز شوری بمحلت زد، ازین کو بگذشت سوک ما سورشد امروز کزین سو بگذشت
2 برگذشت ازمن بیدل جگرم خون شد و باز قطره ام قطره بچشم آمد و از رو بگذشت
3 دیر شد منتظران را، که ببینند آن روی دیر دیر آمد و از کوچه ما زو بگذشت
4 صوفی ما همه شهر بپهلو گردید مگرش یار گران مایه ز پهلو بگذشت
1 در شرح آن جمال بیانها ز حد گذشت در حسن یار حیرت جانها ز حد گذشت
2 در نقطه دهان تو، کان سر نازکست کس را نشد یقین و گمانها ز حد گذشت
3 نادیده یار را، به تصور حکایتی افتاد در زبان و زیانها ز حد گذشت
4 از عین حسن دلبر بینام و بینشان یک جلوه کرد، نام و نشانها ز حد گذشت
1 دردم ز اشتیاق تو ز اندازه در گذشت از پا در اوفتادم و آبم ز سر گذشت
2 هر دل، که با وفای تو رفت از جهان برون جان بخش و مشکبو چو نسیم سحر گذشت
3 بر طور عشق روی تو هر کس که بار یافت موسی صفت ز عرصه طور بشر گذشت
4 در کوی عاشقی، که دو عالم طفیل اوست آن کس قدم نهاد که از فکر سر گذشت
1 چشم سرمست تو ما را بستم کاری کشت دید صد زاری ما را و بصد زاری کشت
2 سرخ شد چهره زردم ز سرشک گلگون که مرا یار بدان چهره گلناری کشت
3 بارها ناز توام کشت و عجب می دارم زان شکر خنده شیرین که بسر باری کشت
4 گفتمش: یار منی، گفت که: اغیار، نه یار اندرین شیوه مرا یار باغیاری کشت
1 ناگهان در تاخت عشقت، ملک جان یغما گرفت آتش سودای عشقت در دل شیدا گرفت
2 در بلا افتاده بوداین دل،که فکرپست داشت چون ببالا رفت همت، کاراوبالا گرفت
3 عقل وصفی کرد،از اوصاف عشق چاره ساز عشق در بحث آمدوبرعقل دقت ها گرفت
4 پرتو نور تجلی هر دلی را بهره داد عقل استعفا گزید و عشق استغنا گرفت
1 ذکر جمیل یار جهان را فرو گرفت عالم گرفت، لیک بوجه نکو گرفت
2 جان نکته ای شنیداز آن حسن بر کمال سوزی زدل برآمد و شوری درو گرفت
3 فارغ شد از سلامت و راه فنا گزید هر دل که با ملامت عشق تو خو گرفت
4 روشن شد از لوامع اشراق آن جمال آن پرتوی که نیر خورشید ازو گرفت
1 هرگز هوای وصل تو از جان ما نرفت سودای سلطنت ز سر این گدا نرفت
2 یک شب نشد که از غم عشقت ز چشم و دل سیلابها نیامد و فریادها نرفت
3 قلبی که نقد دولت دردترا نجست مس پاره ایست کز طلب کیمیانرفت
4 گفتی:سگ منست فلان، محترم شدم هرگز چنین مبالغه در مدح ما نرفت
1 جان ببوی وصل یار از کعبه تا بتخانه رفت دل بیاد چشم او در کنج هر میخانه رفت
2 زاهدا،در دور چشم مست یار از باده گوی دور ساقی باد باقی! نوبت افسانه رفت
3 سرخ شد گل درچمن چون خون بلبل را بریخت تا چرادر خون او شوریده دیوانه رفت؟
4 کشت درویشان بیدل را و دین شکرانه خواست گر بدین راضی شد ازما،یار درویشانه رفت