مرا سودای او دیوانه دارد از قاسم انوار غزل 241
1. مرا سودای او دیوانه دارد
خراب ومست آن جانانه دارد
1. مرا سودای او دیوانه دارد
خراب ومست آن جانانه دارد
1. بپیش اهل سیادت سعادتی دارد
دلی که از همه عالم فراغتی دارد
1. دلم از شیوه شیرین تو شوری دارد
دیده از طلعت زیبای تو نوری دارد
1. هر دلی در دو جهان چشم و چراغی دارد
دل ما در دو جهان بی تو فراغی دارد
1. جانم از نرگس مخمور تو جاهی دارد
وز عنایات تو دل پشت و پناهی دارد
1. جانم از دولت درد تو دوایی دارد
دلم از صیقل ذکر تو صفایی دارد
1. در ولای تو دلم حسن وفایی دارد
روی زیبای تو هر لحظه صفایی دارد
1. من رند خرابات مغانم چه توان کرد؟
آشفته و رسوای جهانم چه توان کرد؟
1. تا که از جور زمان بر جگرم ریش رسد؟
حق بفریاد دل خسته درویش رسد
1. چو عکس مشرق صبح ازل هویدا شد
جمال دوست ز ذرات کون پیدا شد
1. تا به کی این دل من واله و شیدا باشد؟
تا به کی در هوس عشق و تمنا باشد؟
1. تا به کی خاطر من واله و شیدا باشد؟
در بیابان غمت بی سر و بی پا باشد؟