1 پیر ما جامیست، اما در خور این جام نیست باده صافی نوشد، اما رند درد آشام نیست
2 از شرابات خدا مستند ذرات دو کون لیک هر جان در جهان در خورد این انعام نیست
3 پیش مستان طریقت این حکایت روشنست : درد نوشان خاص درگاهند و این می عام نیست
4 باز ناز آغاز کرد آن یار و جان می پروریم لطف دیگر آنکه: این آغاز را انجام نیست
1 تا با خودم از خودم خبر نیست چون با یارم ز من اثر نیست
2 چندانکه دویدم اندرین کوی از کوچه یار ره بدر نیست
3 ای زاهد خشک، بگذر از من چون با تو مرا سر سفر نیست
4 در کوچه زاهدان رسیدم از شیوه عاشقی خبر نیست
1 چون روی تو ز مصحف تنزیه آیتیست هرجا که آیتیست در آنجا درایتیست
2 از من قبول کن سخن خوش، باعتقاد : هرجا درایتیست هم آنجا هدایتیست
3 آخر نگشت عشق و بپایان رسید عمر اول بدایتیست، بآخر نهایتیست
4 هرجا که می رود سخنی در بیان عشق مقصود حسن تست، دگرها حکایتیست
1 دلم از شوق تو خونست و ندانم چونست در درون شوق وصالت ز بیان بیرونست
2 دیده گریان و جگر خسته و خاطر غمگین سینه مجروح و دل آشفته و جان محزونست
3 جمله ذرات سراسیمه و سرگردانند بهوای تو، اگر لیلی، اگر مجنونست
4 در دلم شوق تو هر روز فزون می گردد دل شوریده من بین که چه روز افزونست؟
1 هرگز هوای وصل تو از جان ما نرفت سودای سلطنت ز سر این گدا نرفت
2 یک شب نشد که از غم عشقت ز چشم و دل سیلابها نیامد و فریادها نرفت
3 قلبی که نقد دولت دردترا نجست مس پاره ایست کز طلب کیمیانرفت
4 گفتی:سگ منست فلان، محترم شدم هرگز چنین مبالغه در مدح ما نرفت
1 مگو ز سختی این ره، چو دوست همراهست مجوی حیله درین ره، که یار آگاهست
2 اگر تو جان و دلت را بیاد حق داری همیشه جان و دلت در پناه اللهست
3 بگویمت سخنی، خوش بگوش جان بشنو: مگو ز «لا و نسلم » که مانع راهست
4 اگر تو مرد یقینی ز عاشقان مگریز بیا بصحبت شیران، چه جای روباهست؟
1 در نهان خانه وحدت قمری پنهان است که همو جان جهانست و همو جانانست
2 هیچ جا نیست وزو هیچ محل خالی نیست عقل حیرت زده در شیوه او حیرانست
3 پیش ما قاعده اینست، مسلم دارید هر گدایی که ز کوی تو رسد سلطانست
4 دلم از دست ببردی و بهجران دادی داستان من شوریده ازین دستانست
1 بحق صحبت دیرین مرا مران بخجالت بآستین ملامت ز آستان کمالت
2 دلم بغیر جناب تو هیچ جای ندارد بحق شام فراقت، بحق صبح وصالت
3 بخود نیامدم، ای جان، بقرب حضرت جانان مرا بحسن دلال تو عشق کرد دلالت
4 سخن قبول کن از ما،بیا بحضرت اعلی مپر ببال خود اینجا، که بال تست و بالت
1 تو آن دری که در عمان نگنجد تو آن گنجی که در ویران نگنجد
2 بیا،ساقی، مرا جامی کرم کن از آن جامی که در امکان نگنجد
3 خدا این عاشقان را همتی داد که در کیخسرو و خاقان نگنجد
4 چو روباهست عقل حیله کردار میان بیشه شیران نگنجد
1 باد صبا برگرفت پرده ز رخسار دوست جمله ذرات را عربده و های و هوست
2 حاضر دلدار باش، حافظ اسرار باش فتنه چو دیدی بدان پیشرو فتنه اوست
3 قاعده کار بین، شیوه دلدار بین این همگی مغز نغز و آن همگی پوست پوست
4 در نظر یار باش، حاضر و هشیار باش واقف اسرار باش،سر خدا در سبوست