1 آنکه دل بر دست و دارد قصد جان پیداست کیست وآنکه رو بنمود و دل برد از میان پیداست کیست
2 آنکه از هر ضرب شمشیرش دمادم میرسد عاشقان را صد حیات جاودان پیداست کیست
3 آنکه از روی حقیقت عاشق و معشوق اوست در میان هر دو هم خود ترجمان پیداست کیست
4 آنکه مشکلهای رمز عشق را بر عاشقان می کند روشن بصد لطف بیان پیداست کیست
1 عاشق روی ترا خرقه و زنار یکیست ساکن کوی ترا کعبه و خمار یکیست
2 هرکه دیدار خدا دید، مسلم دارد که بتحقیق و یقین دیده و دیدار یکیست
3 همه جا، از همه رو، روی نماید لیکن همه جا، از همه رو، آن بت عیار یکیست
4 تو بهر شش غلطی، خواجه، که در خلوت یار عشق و عاشق، می و ساقی، دل و دلدار یکیست
1 پیوسته دلم در غم آن یار گرامیست جان و دل ما مایل آن مجلس سامیست
2 ای دوست، اگر عارف راهی نخوری غم درد دل ایام نصیب دل عامیست
3 چون نام تو در نامه بدیدیم شکفتیم جان و دل ما عاشق آن نامه نامیست
4 هر دل که نشد در طلبش فانی مطلق نه پیر هری باشد و نه احمد جامیست
1 میان مجلس رندان حدیث فردا نیست بیار باده، که حال زمانه پیدا نیست
2 مگر بمجلس ما محتسب نیاز آرد که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
3 دگر ز عقل حکایت بعاشقان منویس برات عقل بدیوان عشق مجرا نیست
4 بیار باده، که بنیاد عمر بر بادست بدرد درد بسازیم، اگر مصفا نیست
1 بیا، بیا، که مرا با تو نسبت جا نیست بیا، بیا، که مرا با تو راز پنهانیست
2 بحق آن نفسی کز تو زنده شد دل من که هر دمی که زدم بی تو صید پشیمانیست
3 بدور حسن تو ایمان بکفر نزدیکست ز کفر زلف تو یک موی تا مسلمانیست
4 بیاد دوست دلت گر نه مست و مسرورست دلش مگوی، که دل نیست خیبر ثانیست
1 حلقه بر در مزن، که بارت نیست خانه کمتر طلب، که جارت نیست
2 گفتمت ناروا مدار چنان هوس دار و این دیارت نیست
3 هرچه با یاد خویشتن باشی فکر خود کن، که فکر یارت نیست
4 نان خورش یاد یار می باشد گر همه شام و گر نهارت نیست
1 حلقه بر در مزن، که راهت نیست جان تسلیم عذر خواهت نیست
2 همه راه تو غفلتست، مرو فکر تنبیه و انتباهت نیست
3 الله الله، که در طریق وفا جان حق بین و رو براهت نیست
4 دعوی عاشقی کنی و آنگاه با چنین دعویی گواهت نیست
1 همه کار و بار جهان هیچ نیست مدار زمین و زمان هیچ نیست
2 بهاران سرسبز و خرم خوشند چو دارند رو در خزان،هیچ نیست
3 چو خواهد فرو ریخت گلها ز بار سمن ضایع و ارغوان هیچ نیست
4 بصدجا کمر بست نی بر میان چه حاصل؟ چو اندر میان هیچ نیست
1 تا با خودم از خودم خبر نیست چون با یارم ز من اثر نیست
2 چندانکه دویدم اندرین کوی از کوچه یار ره بدر نیست
3 ای زاهد خشک، بگذر از من چون با تو مرا سر سفر نیست
4 در کوچه زاهدان رسیدم از شیوه عاشقی خبر نیست
1 در بزم یار باده ناخوشگوار نیست از وهم درگذر، که درین گنج مار نیست
2 خاکم بباد داد غمش، طرفه حالتی کز جور دوست بر دل مسکین غبار نیست
3 ما درد یار را بدو عالم نمی دهیم وندر دیار ما بجز از درد یار نیست
4 در راه عاشقی، که دو عالم طفیل اوست عشقست کار مرد ولی مرد کار نیست