1 ناگهان در تاخت عشقت، ملک جان یغما گرفت آتش سودای عشقت در دل شیدا گرفت
2 در بلا افتاده بوداین دل،که فکرپست داشت چون ببالا رفت همت، کاراوبالا گرفت
3 عقل وصفی کرد،از اوصاف عشق چاره ساز عشق در بحث آمدوبرعقل دقت ها گرفت
4 پرتو نور تجلی هر دلی را بهره داد عقل استعفا گزید و عشق استغنا گرفت
1 شریعت در طریقت مستعینست شریعت راه فخرالمرسلینست
2 شریعت شیوه مردان راهست شریعت شاهراه مستبینست
3 شریعت حکمت مردان راهست شریعت قصه حبل المتینست
4 شریعت از امور اعتدالیست شریعت شارع علم الیقینست
1 از تو بمقصود ره دور نیست گر دل و جان غافل و مغرور نیست
2 از همه ذرات جهان ظاهرست یار، اگر دیده دل کور نیست
3 جام من از خم قدیم خداست باده ما باده انگور نیست
4 ذوق مناجات نیابی بدل موسی جان چون بسر طور نیست
1 همه صحرا گلست و ارغوانست بهرجایی از آن جانان نشانست
2 بهر آیینه حسن دوست پیداست همیشه جان جاهل در گمانست
3 دل آهن بترسد از جدایی جرسها در نفیر و در فغانست
4 جرس را این فغان و ناله از چیست؟ که در محمل ز جانان صد نشانست
1 چو عکس مشرق صبح ازل هویدا شد جمال دوست ز ذرات کون پیدا شد
2 همیشه خم شراب ازل مصفا بود ولی بجان و دل ما رسید،اصفا شد
3 در خزانه رحمت بقفل حکمت بود زمان دولت ما رسید،دروا شد
4 بجز در آینه جان ما نکرد ظهور جمال عشق، که هم اسم و هم مسما شد
1 دیده مشتاق و دلم میل فراوان دارد جانم از مسکن تن روی بجانان دارد
2 بهمه حال ز جانان نشکیبد جانم جان زجان آمدو هم روی بدان جان دارد
3 دل بیچاره خرابست که گفتند :فلان روی چون ماه وسر زلف پریشان دارد
4 روی از کعبه مقصود نشاید پیچید گر ره کعبه همه خار مغیلان دارد
1 نقاره سحری قصه ای نهان دارد ولی بخود نه حکایت،نه داستان دارد
2 ولی چو چوبک عشقش رسید یعنی «قل » بغلغل آید و صد شور و صد فغان دارد
3 بهر اصول که گیرد نقاره از مضراب اصول را بهمان وصف بر زبان دارد
4 سخن ز مردم جاهل نگاه دار ولیک بگو بگوش محقق،که جای آن دارد
1 صبا چه گفت بگوش چمن که خندانست؟ میان صحن گلستان خروش مستانست
2 چه حالتست سمن را که سرگران شده است؟ چه بود سرو سهی را که پای کوبانست؟
3 چه حالتست که نرگس پیاله می دارد؟ چه حکمتست که غنچه بشکل پیکانست؟
4 چه بود لاله سیراب را که سرمستست؟ بگو که زلف سمن از چه رو پریشانست؟
1 در بزم یار باده ناخوشگوار نیست از وهم درگذر، که درین گنج مار نیست
2 خاکم بباد داد غمش، طرفه حالتی کز جور دوست بر دل مسکین غبار نیست
3 ما درد یار را بدو عالم نمی دهیم وندر دیار ما بجز از درد یار نیست
4 در راه عاشقی، که دو عالم طفیل اوست عشقست کار مرد ولی مرد کار نیست
1 ابر سودای تو آن لحظه که توفان بارد دل دیوانه ما جان بجوی نشمارد
2 تخم سودای تو در بهر یقین افشاندم دل شناسد که: ازین بحر چه بر می دارد؟
3 زاهد از شیوه تقلید درین مزرع عمر من ندانم چه درودست و چها می کارد؟
4 واعظ از مستی عشاق ندارد خبری در چنین معصره ای غوره چه می افشارد؟