1 جام در پای صراحی سر نهاد گریه ای میکرد از بهر رشاد
2 وین صراحی داد زد بهر شراب باطن خم داد این می خواره داد
3 بادهاخوردندوخوش مستان شدند هر دو از می شاد و می از هر دو شاد
4 یاد وصلت نکهت جنات عدن بیم هجران قصه بئس المهاد
1 در ولای تو دلم حسن وفایی دارد روی زیبای تو هر لحظه صفایی دارد
2 عشق مستست،ندانم که چه خواهد کردن؟ غالبا نیت انگیز بلایی دارد
3 دل بیچاره من بر سر کوی تو رسید من چه گویم که چه خوش آب و هوایی دارد؟
4 هر سحرگه که وزد باد صبا زان سر کو بوستان دل من نشو و نمایی دارد
1 همه کار و بار جهان هیچ نیست مدار زمین و زمان هیچ نیست
2 بهاران سرسبز و خرم خوشند چو دارند رو در خزان،هیچ نیست
3 چو خواهد فرو ریخت گلها ز بار سمن ضایع و ارغوان هیچ نیست
4 بصدجا کمر بست نی بر میان چه حاصل؟ چو اندر میان هیچ نیست
1 مرا سودای او دیوانه دارد خراب ومست آن جانانه دارد
2 نمی دانم چه شانست این که دایم سواد زلف او در شانه دارد؟
3 چنان مستان چشم خویشتن شد که او از خود بکس پروا ندارد
4 فدای چشم مست پر خمارم که در هر گوشه صد می خانه دارد
1 بپیش اهل سیادت سعادتی دارد دلی که از همه عالم فراغتی دارد
2 سعادتی دگر اینست کز سلامت دل بدین عشق و مودت ارادتی دارد
3 سعادتی که از این برترست و نیکوتر: که با وقوف درین ره شهادتی دارد
4 درین طریقه روایت تمام نیست ولیک مگر معین روایت درایتی دارد
1 حدم آن کس زند که بادم داد باده جام دل گشادم داد
2 بهر دفع خمار و رنجوری جام در مبداء و معادم داد
3 گفتمش : تایبم، ننوشم می حیله کردم ولیک بادم داد
4 مستی و عاشقی و مستوری جودت عشق در نهادم داد
1 در حسن و جمالی که تو داری چه توان گفت؟ سروی، صنمی، لاله عذاری، چه توان گفت؟
2 بر صفحه دل، ای دل وجان، از غم وشادی نقشی که نگاری چو نگاری چه توان گفت؟
3 خود را سگ کوی تو شمردیم و تو ما را گر از سگ آن کو نشماری چه توان گفت؟
4 در دل همه غمهای تو داریم شب و روز در دل غم ما هیچ نداری، چه توان گفت؟
1 از دولت دیدار تو دل را غم جان نیست جان را ز غم عشق تو پروای جهان نیست
2 در کوی تو گمشد پی عشاق بیک بار آن جا که تویی از دو جهان نام و نشان نیست
3 زهاد، مگویید که: ما از همه بهتر گر زانکه کم آیید کمالی به از آن نیست
4 صوفی، که کشد باده صافی بصبوحی مستست ولی در صف ما درد کشان نیست
1 برون ز راه خدا راهرو نه در راهست برین حدیث که گفتم خدای آگاهست
2 مگو: ز عشق فلان خوار و زار میگردد مرا ز عشق جمالست و عزت و جاهست
3 پگه سلام فرستیم و صبح، بر یاری که مونس دل درویش، گاه و بیگاهست
4 اگر هزار بلا بر دلم رسد در راه چه غم؟ چه کم؟ که مرا یاد دوست همراهست
1 مرا پیوند او پیوند جانست دریغست آن جمال از ما نهانست
2 نگوییم جان ما تنها چه باشد؟ نه تنها جان، که او خود جان جانانست
3 ز امید وصال یار مستان همه ره کاروان در کاروانست
4 بیا، گر عاشقی، تا باز بینی دلم را، کآسمان لامکانست