1 بگوش سرو چه گفتی؟ که پای کوبانست بگوش عقل چه گفتی، که مست و حیرانست
2 مرا مگوی که: آهسته باش و دم درکش فغان من همه زان چشم مست فتانست
3 بیا بکوی خرابات عشق، تا بینی ز شام تا بسحر نعرهای مستانست
4 دگر بما ز جفاهای یار قصه مگوی که خلق او همه لطفست و عین احسانست
1 درد تو، که سرمایه ملک دو جهانست المنة لله که مرا بر دل و جانست
2 شهری همه بر آتش عشق تو کبابند من نیز برآنم که همه شهر برآنست
3 در حلقه گیسوی تو، کان مایه سوداست هرجان که جوی قیمت خود دید گرانست
4 یک لمعه ز رخسار تو در خانه کعبه است یک تار سر زلف تو در دیر مغانست
1 در دیده صاحب نظران کشف عیانست : کان ماه دل افروز پس پرده نهانست
2 گر زانکه بغفلت روی این ره، نکنی سود هر سود که بی دوست کنی عین زیانست
3 هرجا نگرم روی تو بینم بهمه حال گر خانه کعبه است و گر دیر مغانست
4 زاهد، هله! امروز تو در ملک امانی در کوچه ما نعره و آشوب و فغانست
1 در نهان خانه وحدت قمری پنهان است که همو جان جهانست و همو جانانست
2 هیچ جا نیست وزو هیچ محل خالی نیست عقل حیرت زده در شیوه او حیرانست
3 پیش ما قاعده اینست، مسلم دارید هر گدایی که ز کوی تو رسد سلطانست
4 دلم از دست ببردی و بهجران دادی داستان من شوریده ازین دستانست
1 دلم از زلف تو آشفته و سرگردانست جان بدیدار تو شادست ولی حیرانست
2 عشق دریای محیطست، بتحقیق بدان جدول اوست، اگر قلزم، اگر عمانست
3 با من از دوزخ و فردوس مگویید سخن هرکجا اوست، مرا جنت جاویدانست
4 غافل از دوست مباشید و بغفلت مروید در نهان خانه وحدت قمری پنهانست
1 صبا چه گفت بگوش چمن که خندانست؟ میان صحن گلستان خروش مستانست
2 چه حالتست سمن را که سرگران شده است؟ چه بود سرو سهی را که پای کوبانست؟
3 چه حالتست که نرگس پیاله می دارد؟ چه حکمتست که غنچه بشکل پیکانست؟
4 چه بود لاله سیراب را که سرمستست؟ بگو که زلف سمن از چه رو پریشانست؟
1 فروغ نور رخت آفتاب تابانست ولی چه سود؟ که از چشم خلق پنهانست
2 دقیقه ایست درین عشق مست عالم سوز در آن دقیقه نظر کن، که جای امعانست
3 اگرچه آتش نمرود آتشیست عظیم بپیش چشم خلیل خدا گلستانست
4 دلی که دم زند از باد پای منصوری ز پای دار نترسد، که مست عرفانست
1 مرا پیوند او پیوند جانست دریغست آن جمال از ما نهانست
2 نگوییم جان ما تنها چه باشد؟ نه تنها جان، که او خود جان جانانست
3 ز امید وصال یار مستان همه ره کاروان در کاروانست
4 بیا، گر عاشقی، تا باز بینی دلم را، کآسمان لامکانست
1 مرا چون عاشقی دارالامانست دلم با دوست سر بر آستانت
2 ز «سبحان الذی اسری » بمقصود همه ره کاروان در کاروانست
3 همه گم کرده اند این راه، اما چو وابینی همه با همگنانست
4 چو می داند بجانش دوست دارم ازین هم نیز با ما سرگرانست
1 مرا نور یقین همراه جانست سرم با دوست سر بر آستانست
2 مرا گوید: میان درد و غم باش معین شد که سری درمیانست
3 ز حد لامکان تا توده خاک همیشه کاروان در کاروانست
4 درین دریای بی پایان فتادیم امید جان برب مستعانست