1 مهربان یار وفاپیشه کجا رفت و کجاست؟ که جمالش همگی نور دل و دیده ماست
2 من بدان یار گرامی برسیدم دیدم که همه نور تجلی ز جبینش پیداست
3 یار خوش خوی چو بنشست قیامت بنشست باز آن یار چو برخاست قیامت برخاست
4 در وفا کوش و صفا کوش، که جان می داند کین متاعیست که در ملک تو آن مستوفاست
1 ما پیش شمع روی تو پروانه وار مست جان در سماع عشق ز معشوقه الست
2 پیدا ز نور روی تو گشتیم در جهان ما ذره ایم و روی تو خورشید انورست
3 بنما بما جمال و برافکن نقاب را کان روی دلفروز تو جانبخش عالمست
4 از روز زلف غارت دلهای خسته کرد اینست کار عشق، اگر روز، اگر شبست
1 بلبل بوقت صبح بدرگاه کبریا فریاد عشق زد که: منم عاشق خدا
2 زار و نزار و شیوه تجرید همرهست در حال من نگر ز سر لطف، ربنا
3 مجروح و خسته ایم، بما مرهمی فرست چون مرهمی رسید صفا در پی صفا
4 آواره بود دل ز غم عشق در جهان چون روی تو بدید«لقد سرمن رآ»
1 مرا چون عاشقی دارالامانست دلم با دوست سر بر آستانت
2 ز «سبحان الذی اسری » بمقصود همه ره کاروان در کاروانست
3 همه گم کرده اند این راه، اما چو وابینی همه با همگنانست
4 چو می داند بجانش دوست دارم ازین هم نیز با ما سرگرانست
1 بسودای تو خوش حالیم و دلشاد بدردت آرزومندیم و معتاد
2 چو عالم رابقایی نیست، خوش باش بیا، می خور، که بربادست بنیاد
3 مدامم وقت خوش دارد بجامی که ساقی را مدامش وقت خوش باد!
4 ندارد لذتی از زندگانی دلی، کز فکر عالم نیست آزاد
1 دریغ باشد ازین چار سوی کون و فساد برون رویم، نبرده متاع خود بمراد
2 تو شاهد دو جهانی، اگر شوی واقف ز حسن خویش نگر هم بحسن استعداد
3 وقوف نیست کسی را ز نقد هر دو جهان مگر که عرضه کند نقد خویش برنقاد
4 درین دیار چه آموختی زدانش دل؟ درین مدار چه اندوختی برای رشاد؟
1 طریق عشق سپردن طریق بوالعجبیست نشان عشق نجستن نشان بی طلبیست
2 مگو که: عشق حرامست در طریقت شرع که مست باده عشق اند اگر ولی و نبیست
3 شراب ما همه از خم لامکان آمد چه جای کاسه چینی و شیشه حلبیست؟
4 ز موج عشق برقصیم و فاش می گوییم : خوشست شورش مستان، اگرچه بی ادبیست
1 در شرح آن جمال بیانها ز حد گذشت در حسن یار حیرت جانها ز حد گذشت
2 در نقطه دهان تو، کان سر نازکست کس را نشد یقین و گمانها ز حد گذشت
3 نادیده یار را، به تصور حکایتی افتاد در زبان و زیانها ز حد گذشت
4 از عین حسن دلبر بینام و بینشان یک جلوه کرد، نام و نشانها ز حد گذشت
1 با عشق ز تسبیح و مصلا نتوان گفت جز باده گل رنگ مصفا نتوان گفت
2 آنجا که کند عشق خداغارت دلها جز ذکر تقدس و تعالا نتوان گفت
3 ای جان،خبرت نیست ز عالی بحقیقت باتو سخن از عالم اعلا نتوان گفت
4 گر عشق و سلامت طلبی، مایه سوداست با عشق ز سرمایه سودا نتوان گفت
1 ز پیدایی چو پنهانست آن دوست همه جا او،همه جا او، همه اوست
2 ز جوی تن ببحر جان رسانم مرا این دولت از جود تو مرجوست
3 یکی را لذت از وجد و سماعست یکی را راحت اندر رقص پهلوست
4 کسی اسرار عرفان را نداند و گرداند هم از یاران با بوست