1 این خواب که روشناس روزش گویند چون صبح مراد دلفروزش گویند
2 زان رو که به روز دیده خسرو چه عجب گر خسرو ملک نیمروزش گویند؟
1 یارب نفس شراره خیزم بخشند یارب مژه های دجله ریزم بخشند
2 بی سوز غم عشق مبادا، زنهار جانی که به روز رستخیزم بخشند
1 ای جام شراب شادکامی زده ای در جور دم از بلندنامی زده ای
2 یاد آر ز من چو بینی اندر راهی تنها رو خسته خرامی زده ای
1 غالب روش مردم آزاد جداست رفتار اسیران ره و زاد جداست
2 ما ترک مراد را ارم می دانیم وان باغچه ضبطی شداد جداست
1 هر چند که زشت و ناسزاییم همه در عهده رحمت خداییم همه
2 ور جلوه دهد چنان که ماییم همه شایسته نفت و بوریاییم همه
1 دستم به کلید مخزنی می بایست ور بود تهی به دامنی می بایست
2 یا هیچ گهم به کس نیفتادی یار یا خود به زمانه چون منی می بایست
1 چرگر که ز زخمه زخم بر چنگ زند پیداست که از بهر چه آهنگ زند
2 در پرده ناخوشی خوشی پنهان ست گازر نه ز خشم جامه بر سنگ زند
1 روی تو به آفتاب تابان ماند خوی تو به سیل در بیابان ماند
2 زین گونه که تار و مار باشد گویی زلف تو به ما خانه خرابان ماند
1 هر چند شبی که میهمانش کردم بر خویش به لابه مهربانش کردم
2 آه از دل هیچگه میاسای که من در وصل ز خویش بدگمانش کردم
1 بر قول تو اعتماد نتوان کردن خود را به گزاف شاد نتوان کردن
2 از کثرت وعده های پی در پی تو یک وعده درست یاد نتوان کردن