1 سوز عشق تو پس از مرگ عیانست مرا رشته شمع مزار از رگ جانست مرا
2 می نگنجم ز طرب در شکن خلوت خویش حلقه بزم که چشم نگرانست مرا
3 هر خراشی که ز رشک تنم افتد بر دل در سپاس دم تیغ تو زبان است مرا
4 دل خود از تست و هم از ذوق خریداری تست این همه بحث که در سود و زیانست مرا
1 من آن نیم که دگر می توان فریفت مرا فریبمش که مگر می توان فریفت مرا
2 به حرف ذوق نگه می توان ربود مرا به وهم تاب کمر می توان فریفت مرا
3 ز ذکر مل به گمان می توان فگند مرا ز شاخ گل به ثمر می توان فریفت مرا
4 ز درددل که به افسانه در میان آید به نیم جنبش سر می توان فریفت مرا
1 جان بر نتابد ای دل هنگامه ستم را از سینه ریز بیرون مانند تیغ دم را
2 از وحشت برونم بنگر غم درونم آمیزش غریبی باشد به هوش رم را
3 گویند می نویسد قاتل برات خیری یارب شکسته باشد بر نام ما قلم را
4 بی وجه در رهت نیست از پا فتادن من بر دیده می نشانم در هر قدم، قدم را
1 بر نمی آید ز چشم از جوش حیرانی مرا شد نگه، زنار تسبیح سلیمانی مرا
2 دامن افشاندم به جیب و مانده در بند تنم وحشتی کو تا برون آرد ز عریانی مرا
3 وه! که پیش از من به پابوس کسی خواهد رسید سجده شوقی که می بالد به پیشانی مرا
4 همچنین بیگانه زی با من دل و جان کسی بدگمان گردم اگر دانم که می دانی مرا
1 شکست رنگ تا رسوا نسازد بی قراران را جگر خونست از بیم نگاهت رازداران را
2 ز پیکان های ناوک در دل گرمم نشان نبود به ریگستان چه جویی قطره های آب باران را؟
3 بود پیوسته پشت صبر بر کوه از گرانجانی چه افسون خوانده ای در گوش دل امیدواران را؟
4 کف خاکیم، از ما برنخیزد جز غبار آنجا فزون از صرصری نبود قیامت خاکساران را
1 نوید التفات شوق دادم از بلا جان را کمند جذبه طوفان شمردم موج طوفان را
2 پرستارم جگر درباخت یارب در دل اندازش ز بی تابی به زخمم سرنگون کردن نمکدان را
3 چنان گرم ست بزم از جلوه ساقی که پنداری گداز جوهر نظاره در جامست مستان را
4 ندارم شکوه از غم با هجوم شوق خرسندم ز جا برداشت جوش دل همانا داغ هجران را
1 خاموشی ما گشت بدآموز، بتان را زین پیش وگر نه اثری بود، فغان را
2 منت کش تأثیر وفاییم، که آخر این شیوه عیان ساخت، عیار دگران را
3 در طبع بهار این همه آشفتگی از چیست؟ گویی که دل از بیم تو خون گشته خزان را
4 مویی که برون نامده باشد چه نماید؟ بیهوده در اندام تو جستیم، میان را
1 غمت در بوته دانش گدازد مغز خامان را لبت تنگ شکر سازد دهان تلخ کامان را
2 قضا در کارها اندازه هر کس نگه دارد به قطع وادی غم می گمارد تیزگامان را
3 ز هستی پاک شو گر مرد راهی کاندرین وادی گرانیهاست رخت رهرو آلوده دامان را
4 دماغ فتنه می نازد به سامان رسیدن ها طلوع نشئه گرد راه باشد خوش خرامان را
1 نگویم تازه دارم شیوه جادوبیانان را ولی در خویش بینم کارگر جادوی آنان را
2 همانا پیشکار بخت ناسازم به تنهایی ستوه آورده ام از چاره جویی مهربانان را
3 ندارد حاجت لعل و گهر حسن خدادادت عبث در آب و آتش رانده ای بازارگانان را
4 چه بی برگی است جان دادن به زخمی زان دم خنجر هلاکستم فراخیهای عیش سخت جانان را
1 تعالی الله به رحمت شاد کردن بیگناهان را خجل نپسندد آزرم کرم بیدستگاهان را
2 خوی شرم گنه در پیشگاه رحمت عامت سهیل و زهره افشانده ز سیما روسیاهان را
3 زهی دردت که با یک عالم آشوب جگرخایی دود در دل گدایان را و در سر پادشاهان را
4 به حرفی حلقه در گوش افگنی آزادمردان را به خوابی مغز در شور آوری بالینپناهان را