سوزد ز بس که تاب جمالش نقاب از غالب دهلوی غزل 1
1. سوزد ز بس که تاب جمالش نقاب را
دانم که در میان نپسندد حجاب را
...
1. سوزد ز بس که تاب جمالش نقاب را
دانم که در میان نپسندد حجاب را
...
1. نمیبینیم در عالم نشاطی کاسمان ما را
چو نور از چشم نابینا ز ساغر رفت صهبا را
...
1. ای گل از نقش کف پای تو دامان ترا
گل فشان کرده قبا سرو خرامان ترا
...
1. ای به خلا و ملا خوی تو هنگامه زا
با همه در گفتگو بی همه با ماجرا
...
1. سپردم دوزخ و آن داغهای سینه تابش را
سرابی بود در ره تشنه برق عتابش را
...
1. نهفت شوخی بی پرده شور جنگش را
ز باده تندی این باده برد رنگش را
...
1. ای روی تو به جلوه درآورده رنگ را
نقش تو تازه کرد بساط فرنگ را
...
1. چون به قاصد بسپرم پیغام را
رشک نگذارد که گویم نام را
...
1. در هجر طرب بیش کند تاب و تبم را
مهتاب، کف مار سیاه ست شبم را
...
1. سوز عشق تو پس از مرگ عیانست مرا
رشته شمع مزار از رگ جانست مرا
...
1. من آن نیم که دگر می توان فریفت مرا
فریبمش که مگر می توان فریفت مرا
...