بیاد خاک درش گر چه ای سرشک از فضولی بغدادی غزل 394
1. بیاد خاک درش گر چه ای سرشک دویدی
بهیچ وجه بگرد مراد خود نرسیدی
...
1. بیاد خاک درش گر چه ای سرشک دویدی
بهیچ وجه بگرد مراد خود نرسیدی
...
1. ما چه کردیم چه گفتیم چه دیدی چه شنیدی
که ما ز قطع نظر کردی و پیوند بریدی
...
1. دلا آن به که چون با خوب رویان همنشین باشی
نباشی غافل از ایام دوری دوربین باشی
...
1. در کبودی فلک چون مه من نیست مهی
بر سر هیچ مهی نیست هلال سیهی
...
1. نمود در دلم از آتش درون شرری
نهال عاشقیم داد عاقبت ثمری
...
1. مه من بی خبر از حال دل شیدایی
نیست پروای منت آه چه بی پروایی
...
1. نمی آید ز تو ای سایه چو من دشت پیمایی
رفیقی با تو می باید نداری تاب تنهایی
...
1. رحمی باسیران شب تار نداری
بر روز قیامت مگر اقرار نداری
...
1. سال و مهم بر زبان روز و شبم در دلی
من ز تو غافل نیم گر تو ز من غافلی
...
1. مراست هر طرف از سیل اشک دریایی
کجا روم چه کنم ره نمی برم جایی
...
1. از شرم رخت منزل یوسف شده چاهی
در روی زمین نیست برخسار تو ماهی
...
1. چند ای چرخ مرا زار و زبون می سازی
قدم از بار غم و غصه نگون می سازی
...