1 شنیده صبحدم از جور گل افغان بلبل را بدندان پاره پاره ساخته شبنم تن گل را
2 چو گیرم کاکلش را تا کشد سوی خودم آن مه بقصد دوری من می گشاید عقد کاکل را
3 صبا را جویبار از موج در زنجیر می دارد بجرم آن که با زلفت برابر گفت سنبل را
4 لباس عاریت را اعتباری نیست ای منعم ز گلبن کم نه بر باده ده رخت تجمل را
1 روزی که پیش خویش نبینم حبیب را دارم هزار شوق که بینم رقیب را
2 در پیش گل مشاهده خار می کند چون رشک مضطرب نکند عندلیب را
3 دانسته ام که عارضه عشق بی دواست بیهوده درد سر چه رسانم طبیب را
4 امید نیست منقطع از وصل دوست لیک صبری نمانده است من ناشکیب را
1 عشق حیران بتان سیمبر دارد مرا چون بت از حالی که دارم بی خبر دارد مرا
2 مردم چشم تو دارد فکر صد آزار دل هر چه بر دل می رساند در نظر دارد مرا
3 نیست از مهر این که خونم را نمی ریزد فلک از برای روزگاری زین بتر دارد مرا
4 ساقیا سرمستیم از نشأه جام تو نیست اینچنین دیوانه سودای دگر دارد مرا
1 گر گریزم دم بدم بر آتش دل دیده آب بر چنین سوزی که دل دارد کی آرد سینه تاب
2 بگسل ای سایه ز من تابی نداری بر جفا می گریزی بر تو گر تیغی کشد آن آفتاب
3 تا نبیند آفتاب عارضش را سایه ام از حسد خود را میان این و آن کردم حجاب
4 در نقاب آن روی و من با آه دل در حیرتم در میان این دو آتش چون نمی سوزد نقاب
1 نهان میسوخت چون شمع آتش دل رشتهٔ جان را زبان حالم آخر کرد روشن سوز پنهان را
2 ز رشک آن که دامن روی بر پای تو میمالد به دامن میرسانم متصل چاک گریبان را
3 نظر بر حال من از چشم بیمارت عجب نبود که اهل درد میدانند قدر دردمندان را
4 به خوناب جگر آغشتهام چون لاله سر تا پا اثر بینید داغ عشق آن گلبرگ خندان را
1 کی توانم رست در کویت ز غوغای رقیب می کند فریاد سگ هر گه که می بیند رقیب
2 وصل تو می خواهم ولی مشکل که بندد صورتی نیست اهل درد را از خوان وصل او نصیب
3 آتشی از شوق گل در دل ندارد غالبا چون نمی سوزد قفس را نالهای عندلیب
4 می نهد بر دست من دست از پی تشخیص لیک کی علاج درد من می آید از دست طبیب
1 تا بوده ایم همدم غم بوده ایم ما غم را ملازم همه دم بوده ایم ما
2 غم را ز من نبوده جدایی مرا ز غم هر جا که بوده ایم بهم بوده ایم ما
3 پیش از وجود با غم لعل تو عمرها همراز تنگنای عدم بوده ایم ما
4 تا بر کمان ابروی تو بسته ایم دل دایم نشان تیر ستم بوده ایم ما
1 گل بباغ آمد ولی از عمر خود کامی نیافت خارها در زیر پهلو داشت آرامی نیافت
2 کرد بلبل پیش گل بنیاد درد دل بسی زود گل بگذشت و آن درد دل اتمامی نیافت
3 وه چه ملکست این که دور گل گذشت کس درو رونق بزمی ندید و نشاه جامی نیافت
4 دوخت دوران از لطافت خلعتی اما چه سود قابل تشریف این خلعت گل اندامی نیافت
1 خاک در تو کحل بصر کرده ایم ما وز هر که جز تو قطع نظر کرده ایم ما
2 ما را چه باک در ره عشق تو از رقیب تدبیر او بآه سحر کرده ایم ما
3 خم گشته ایم تا نرباید ز ما فلک خاکی که از در تو بسر کرده ایم ما
4 تا رخنها ز تیغ جفای تو یافتست از سر هوای غیر بدر کرده ایم ما
1 به دل از گلعذاری خارخاری کردهام پیدا بحمدالله نیم بیکار کاری کردهام پیدا
2 درین گلشن چو گلبن از جفای گردش گردون بسی خون خوردهام تا گلعذاری کردهام پیدا
3 به خون دیده و دل کردهام صید سگ کویش سگ صیدم درین صحرا شکاری کردهام پیدا
4 به گرداب سرشک افتادهام در دور گیسویش چه باک از فتنه دوران حصاری کردهام پیدا