1 گرفت خط رخ زیبای گل عذار مرا فغان که دهر، خزان کرد نوبهار مرا
2 کشیدسرمه به چشم و فشاند طره به رو بدین بهانه سیه کرد روزگار مرا
3 فرشته بندگیش را به اختیار کند پری رخی که ز کف برده اختیار مرا
4 ربود هوش مرا چشم او به سرمستی که چشم بد نرسد مست هوشیار مرا
1 شد وقت مرگ نوش لبی همنشین مرا عمر دوباره شد نفس واپسین مرا
2 با صد هزار حسرت از آن کو گذشتهام وا حسرتا اگر بگذارد چنین مرا
3 چون برکنم ز سینهٔ سیمین دوست دل که ایزد نداده است دل آهنین مرا
4 گفتم به چشم عقل نیفتم به چاه عشق بستی نظر ز نرگس سحر آفرین مرا
1 وقت مردن پا نهاد آن شمع بالین مرا تا بخربندی ستاند جان غمگین مرا
2 دوش بوسیدم لب شکرفشانش را به خواب کاش بیداری نبود این خواب شیرین مرا
3 خون آهوی حرم را در حرم خواهند ریخت محرمان بینند اگر آهوی مشکین مرا
4 برکند از باغ بیخ نسترن را بی خلاف گر ببیند باغبان آن شاخ نسرین مرا
1 ساقیا کمتر می امشب از کرم دادی مرا تا سحر پیمانه پر کردی و کم دادی مرا
2 تا شراب آلوده لعلت گفت حرفی از کباب رخصتی بر صید مرغان حرم دادی مرا
3 شام اگر قوت روانم دادی از خون جگر صبح یاقوت روان از جام جم دادی مرا
4 دوش گفتی ماجرای وصل و هجرانت به من هم امید لطف و هم بیم ستم دادی مرا
1 گر به تیغت میزند گردن بنه تسلیم را که آتش نمرود گلشن گشت ابراهیم را
2 یا مرو در پیش رویش یا چو رفتی سجده کن کان خم ابروی واجب کرده این تعظیم را
3 گو به هم آمیزش قدر دهانش را ببین آن که گفتا با الف الفت نباشد میم را
4 کیست دانی بهرهمند از سینهٔ سیمین بران آن که در چشمش تفاوت نیست سنگ و سیم را
1 جان به لب آمد و بوسید لب جانان را طلب بوسهٔ جانان به لب آرد جان را
2 سر سودا زده بسپار به خاک در دوست که از این خاک توان یافت سر و سامان را
3 صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد گر شبی شانه کند موی عبیر افشان را
4 زده ره عقل مرا، حور بهشتی رویی که به یک عشوه زند راه دو صد شیطان را
1 ترک چشم تو بیارست صف مژگان را تیره بخت آن که بدین صف نسپارد جان را
2 فارغم در غم عشق تو ز ویرانی دل که خرابی نرسد مملکت ویران را
3 گر نبودی هوس نقطهٔ خالت بر سر پشت پایی زدمی دایرهٔ امکان را
4 شد فزون بس که خریدار لبت میترسم که نبندند به جان قیمت این مرجان را
1 تا لعل تو باده داده یاران را بس توبه شکسته توبه کاران را
2 خواهی نرسی به ناامیدیها نومید مکن امیدواران را
3 سر پنجهٔ عشقت از سر کینه بر خاک نشانده تاج داران را
4 رحمانی خویش را چه خواهی کرد رحم ار نکنی گناهکاران را
1 به یک پیمانه با ساقی چنان بستیم پیمان را که تا هستیم بشناسیم از کافر مسلمان را
2 به کوی میفروشان با هزاران عیب خوشنودم که پوشیدهست خاکش عیب هر آلوده دامان را
3 تکبر با گدایان در میخانه کمتر کن که اینجا مور بر هم میزند تخت سلیمان را
4 تو هم خواهی گریبان چاک زد تا دامن محشر اگر چون صبح صادق بینی آن چاک گریبان را
1 دادیم به یک جلوهٔ رویت دل و دین را تسلیم تو کردیم هم آن را و هم این را
2 من سیر نخواهم شدن از وصل تو آری لب تشنه قناعت نکند ماء معین را
3 میدید اگر لعل تو را چشم سلیمان میداد در اول نظر از دست نگین را
4 بر خاک رهی تا ننشینی همهٔ عمر واقف نشوی حال من خاک نشین را