1 من که مشتاقم به جان برگشته مژگان تو را کی توانم برکشید از سینه پیکان تو را
2 گر بدینسان نرگس مست تو ساغر میدهد هوشیاری مشکل است البته مستان تو را
3 وعده فردای زاهد قسمت امروز نیست بهر حور از دست نتوان داد دامان تو را
4 جز سر زلف پریشانت نمیبینم کسی کاو به خاطر آورد خاطر پریشان تو را
1 دوش به خواب دیدهام روی ندیدهٔ تو را وز مژه آب دادهام باغ نچیدهٔ تو را
2 قطره خون تازهای از تو رسیده بر دلم به که به دیده جا دهم تازه رسیدهٔ تو را
3 با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو رام به خود نمودهام باز رمیدهٔ تو را
4 من که به گوش خویشتن از تو شنیدهام سخن چون شنوم ز دیگران حرف شنیدهٔ تو را
1 نازم خدنگ غمزهٔ آن دلپذیر را کر وی گزیر نیست دل ناگزیر را
2 مایل کسی به شهپر فوج فرشته نیست چندان که من ز شست دلآرام تیر را
3 منعم ز سیر صورت زیبای او مکن از حالت گرسنه خبر نیست سیر را
4 وقتی به فکر حال پریشان فتادهام کز دست دادهام دل و چشم و ضمیر را
1 میفشان جعد عنبر فام خود را ببین دلهای بی آرام خود را
2 سپردم جان و بوسیدم دهانت به هیچ آخر گرفتم کام خود را
3 به دشنامی توان آلوده کردن لب شیرین درد آشام خود را
4 دلم در عهد آن زلف و بناگوش مبارک دید صبح و شام خود را
1 اگر مردان نمی بردند امتحانش را نمی دانم که بر میداشت این بار گرانش را
2 من بیچاره چون بوسم رکاب شهسواری را که نگرفتهست دست هیچ سلطانی عنانش را
3 فلک کار مرا افکند با نامهربان ماهی که نتوان مهربان کردن دل نامهربانش را
4 مرا پیوسته در خون میکشد پیوسته ابرویی که نتواند کشیدن هیچ بازویی کمانش را
1 چنین که برده شراب لبت ز دست مرا مگر به دامن محشر برند مست مرا
2 چگونه از سرکویت توان کشیدن پای که کرده هر سر موی تو پای بست مرا
3 کبود شد فلک از رشک سربلندی من که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا
4 بدین امید که یک لحظه با تو بنشینم هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا
1 باعث مردن بلای عشق باشد مرا راجت جان من آخر آفت جان شد مرا
2 نرگس او با دل بیمار من الفت گرفت عاقبت درد محبت عین درمان شد مرا
3 کو گریبان چاک سازد صبح از این حسرت که باز مطلع خورشید آن چاک گریبان شد مرا
4 دوش پیچیدم به زلفش از پریشان خاطری عشق کامم داد تا خاطر پریشان شد مرا
1 طالب جانان به جان خریده الم را عاشق صادق کرم شمرده ستم را
2 صف زده مژگان چشم خیمه نشینی از پی قتلم کشیده خیل حشم را
3 قبلهٔ خود ساختم بتی که جمالش پرده نشین ساخت صد هزار صنم را
4 خرمی شادی فزا که مایهٔ مستی است هیچ دوایی نکرده چارهٔ غم را
1 تا در پی دهانش بگذاشتم قدم را گفتم به هر وجودی کیفیت عدم را
2 محمود بوسه میزد پای ایاز و میگفت بنگر چه میکند عشق سلطان محتشم را
3 بر تختگاه شاهی آسوده کی توان شد بگذار تاج کی را، بردار جام جم را
4 چندی غم زمانه میخورد خون ما را تا می به جام کردیم، خوردیم خون غم را