ای خسته ترا آن سر کو میسازد از فیض کاشانی رباعی 13
1. ای خسته ترا آن سر کو میسازد
زان لب دشنام رو برو میسازد
1. ای خسته ترا آن سر کو میسازد
زان لب دشنام رو برو میسازد
1. این گلشن دهر عاقبت گلخن شد
هر دوست که بود جز خدا دشمن شد
1. ایمان درست عشق کیشان دارند
هرچند که ظاهری پریشان دارند
1. شادم که غمت همره جان خواهد بود
عشقت با دل در آنجهان خواهد بود
1. دیدم دیدم که هر چه دیدم حق بود
دیدم دیدم که دید دیدم حق بود
1. با رب تو مرا بخواهش من مگذار
جان را بهوای طاعت تن مگذار
1. در گوشهٔ انزوا خزیدن خوش تر
پیوند ز غیر حق بریدن خوشتر
1. زین دار فنا پای کشیدن خوشتر
پیوند ز این و آن بریدن خوشتر
1. یا رب تو مرا بکردهٔ زشت مگیر
از معصیتم بگذر و طاعت به پذیر
1. گه در غزلم سخن کشد جانب راز
گاهی بقصیده میشود دور و دراز
1. ای فیض بیا دلی بدریا انداز
زین پستی خویش را ببالا انداز
1. خود را بمحیط خطر انداز و مترس
سر در ره آن نگار در باز و مترس