نفس برآید و مقصود بر نمیآید از فیض کاشانی غزل 1077
1. نفس برآید و مقصود بر نمیآید
فغان که بخت من از خواب بر نمیآید
...
1. نفس برآید و مقصود بر نمیآید
فغان که بخت من از خواب بر نمیآید
...
1. خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود
دوست را چاره به جز مرهم رحمت نبود
...
1. شوقت نه سرسریست که از سر به در شود
مهرت نه عارضی است که جای دگر شود
...
1. لاف محبت او، بر قدسیان توان زد
از سوز شوقش آتش، در انس و جان توان زد
...
1. بود آیا که در وصل شما بگشایند ؟
گره از کار فروبستهٔ ما بگشایند ؟
...
1. صاحب الامر مگر باز گذاری بکند
راه بنماید و با عدل قراری بکند
...
1. مهدی چو به عدل دست گیرد
بازار ستم شکست گیرد
...
1. گفتم کیم به طلعت تو شادمان کنند؟
گفت آن زمان که وقت شود فکر آن کنند
...
1. دوش از جناب مهدی پیک بشارت آمد
کز حضرت الهی عشرت اشارت آمد
...
1. رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
...
1. مژده ای دل که مسیحانفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
...
1. بیا که رایت آن نائب آله رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید
...