دل و دین و عقل و هوشم همه را از فیض کاشانی غزل 880
1. دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
...
1. دل و دین و عقل و هوشم همه را بر آب دادی
ز کدام باده ساقی به من خراب دادی
...
1. گره از زلف خویش وا کردی
بر دلم بستی و رها کردی
...
1. ایکه درد مرا دوا کردی
وعده قتل را وفا کردی
...
1. دل آواره را در کوی خود آواره تر کردی
من بیچاره را در عشق خود بیچاره تر کردی
...
1. در سینهای عشق پنهان چه کردی
با دل چه کردی با جان چه کردی
...
1. نهال آرزو در سینه منشان گر خردمندی
که داغ حسرت آرد بار باغ آرزومندی
...
1. حبیبی انت ذو من وجودی
فلا تبخل علینا بالرفودی
...
1. دل چه بستم در تو رستم از خودی
با تو پیوستم گسستم از خودی
...
1. یا من هو اقرب بی من حبل و ریدی
فی حبک فارقت قریبی و بعیدی
...
1. یا حسن ما اجلاک فی عینی و فی بصری
یا عشق ما اخلاک فی قلبی و فی نظری
...
1. چون تو نبوده دلبری در هیچ بومی و بری
در هیچ بومی و بری چون تو نبوده دلبری
...
1. ای آنکه هرگز در دو کون چون تو نبودی دلبری
چشمی ندیده مثل تو مه طلعتی سیمین بری
...