با تو شدم آشنا وز دو جهان از فیض کاشانی غزل 868
1. با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبی
چون تو شدی یار من شد دل و جان اجنبی
...
1. با تو شدم آشنا وز دو جهان اجنبی
چون تو شدی یار من شد دل و جان اجنبی
...
1. دارد ز جفا نظام خوبی
بی جور و جفا کدام خوبی
...
1. گه نقاب از رخ کشیدی گه نقاب انداختی
تهمتی بر سایه و بر آفتاب انداختی
...
1. بر جمال از پرتو رویت نقاب انداختی
در هویدائیت ما را در حجاب انداختی
...
1. پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شورید گان انداختی
...
1. شعلهٔ حسنی ز رخسار بتان افروختی
آتشی در ما زدی از پای تا سر سوختی
...
1. هر نفس از جناب دوست میرسدم بشارتی
سوی وصال خویشتن می کندم اشارتی
...
1. از حسن خورشید ازل عالم چنین زیباستی
وز نور شمع لم یزل این دیدها بیناستی
...
1. زلف سیه بر روی مه با خط و خال آراستی
دام بلا و فتنهٔ یا مایهٔ سوداستی
...
1. گهی نان را فدای جان فرستی
گهی جان را فدای نان فرستی
...
1. عشق حبیب را بود بر دل من عنایتی
هرنفسی بمحنتی می کندم رعایتی
...
1. ایا نفسی علی الهجران نوحی
و بالاشواق و الا حزان یوحی
...