1 از دل که برد آرام حسن بتان خدا را ترسم دهد بغارت رندی صلاح ما را
2 ساز و شراب و شاهد نی محتسب نه زاهد عیشی است بی کدورت بزمیست بی مدارا
3 مجلس ببانک نی ساز مطرب سرود پرداز ساقی مهٔ دل افروز شاهد بت دل آرا
4 با اینهمه چسان دین در دل قرار گیرد تقوی چگونه باشد در کام کس گوارا
1 وصف تو چه میکنم نگارا آن وصف بود ثنا خدا را
2 از باده کیست نرگست مست رویت زکه دارد این صفا را
3 شمشاد ترا که داد رفتار کز پای فکند سروها را
4 از لطف که شد تن تو چون گل وزقهر که شد دلت چو خارا
1 یارا یارا ترا چه یارا تا دل بربائی اذکیا را
2 این دلبری از تو نیست بالله این فتنه زدیگریست یارا
3 آنکسکه نگاشته است نقشت بر صفحهٔ نیکوئی نگارا
4 در پردهٔ حسن تست پنهان دل میبرد از بر آشکارا
1 اگر فضل خدای ما بجنبش جا دهد ما را بعشق او دهیم از جان و دل فردوس اعلا را
2 بآب چشم و رنگ زرد و داع بندگی بر دل که در کاراست ما را نیست حاجت حقتعالی را
3 بود تاویل این مصراع حافظ آنچه من گفتم باب ورنگ وخال وخط چه حاجت روی زیبا را
4 نباشد لطف او با ما چه سود از زهد و از تقوی چوباشد لطف اوبا ما چه حاصل زهدوتقوی را
1 شود شود که شود چشم من مقام ترا شود شود که بینم صباح و شام ترا
2 شود شود که شوم غرق بحر نور شهود بدیده تو به بینم مگر بکام ترا
3 شود شود که نهم روی مسکنت بر خاک بدرگه تو و خوانم علی الدوام ترا
4 شود شود که دل و جان و تن کنم تسلیم برای خویش نباشم شوم تمام ترا
1 درآ در عالم معنی نظر کن سوی این صحرا که گل گل بشکفا دل گل خود روی این صحرا
2 جهان معنیست ان ارض واسع کان شنیدستی بیا هجرت کن از اقلیم صورت سوی این صحرا
3 معطر دارد از بوی گل قدسی جهانی را بیا ای جان من فیضی ببر از بوی این صحرا
4 درینصحراست آهوئیکه از شیران رباید دل زهی صیادی چشم خوش آهوی این صحرا
1 بهل ذکر چشمان خونریز را بمان فکر زلف دل آویزرا
2 دل و جان بیاد خدا زنده دار بحق چیز کن این دو ناچیز را
3 اگر مستی آرزو با شدت بکش ساغر عشق لبریز را
4 زحق عشق حق روز و شب میطلب بزن بر دل این آتش تیز را
1 بده ساقی آن جام لبریز را بده بادهٔ عشرت انگیز را
2 میی ده که جان را برد تا فلک درد کهنه غربال غم بیز را
3 چه پرسی زمینا و ساغر کدام بیک دفعه ده آن دو لبریز را
4 گلویم فراخست ساقی بده کشم جام و مینا و خم نیز را
1 از دو عالم دردت ای دلدار بس باشد مرا کافر عشقم اگر غیر تو کس باشد مرا
2 با تو باشم وسعت دل بگذرد از عرش هم بی تو باشم هر دو عالم یک قفس باشد مرا
3 من نمیدانم چسان جانم فداخواهد شدن این قدر دانم نگاهی از تو بس باشد مرا
4 عمر خواهم پایدار و جان شیرین بیشمار بر تو می افشانده باشم تا نفس باشد مرا
1 از جمال مصطفی روئی بیاد آمد مرا وز دم و یس القرن بوئی بیاد آمد مرا
2 فکرتم در سر معراج نبی اوجی گرفت قرب حق سوی بی سوئی بیاد آمد مرا
3 درکنار بحرعلم ساقی کوثر شدم از بهشت معرفت جوئی بیاد آمد مرا
4 سوی وجه الله رهی میخواستم روشن چو مهر زاهل عصمت یک بیک روئی بیاد آمد مرا