1 کنون داستانهای دیرینه گوی سخنهای بهرام چوبینه گوی
2 که چون او سوی شهر ترکان رسید به نزد دلیر و بزرگان رسید
3 ز گردان بیدار دل ده هزار پذیره شدندش گزیده سوار
4 پسر با برادرش پیش اندرون ابا هر یکی موبدی رهنمون
1 چوشب دامن تیره اندر کشید سپیده ز کوه سیه بر دمید
2 مقاتوره پوشید خفتان جنگ بیامد یکی تیغ توری به چنگ
3 چو بهرام بشنید بالای خواست یکی جوشن خسرو آرای خواست
4 گزیدند جایی که هرگز پلنگ بر آن شاخ بیآب ننهاد چنگ
1 چو چندی برآمد برین روزگار شب و روز آسایش آموزگار
2 چنان بد که در کوه چین آن زمان دد و دام بودی فزون از گمان
3 ددی بود مهتر ز اسپی بتن فروهشته چون مشک گیسو رسن
4 به تن زرد و گوش و دهانش سیاه ندیدی کس او را مگر گرمگاه
1 چو پیدا شد ازآسمان گرد ماه شب تیره بفشاند گرد سیاه
2 پراکنده گشتند و مستان شدند وز آنجای هرکس به ایوان شدند
3 چو پیداشد آن فرخورشید زرد به پیچید زلف شب لاژورد
4 قژ آگند پوشید بهرام گرد گرامی تنش را به یزدان سپرد
1 چنین تا خبرها به ایران رسید بر پادشاه دلیران رسید
2 که بهرام را پادشاهی و گنج ازان تو بیش است نابرده رنج
3 پراز درد و غم شد ز تیمار اوی دلش گشت پیچان ز کردار اوی
4 همی رای زد با بزرگان بهم بسی گفت و انداخت از بیش و کم
1 ازان پس چو بشنید بهرام گرد کز ایران به خاقان کسی نامه برد
2 بیامد دمان پیش خاقان چین بدو گفت کای مهتر به آفرین
3 شنیدم که آن ریمن بد هنر همی نامه سازد یک اندر دگر
4 سپاهی دلاور ز چین برگزین بدان تا تو را گردد ایران زمین
1 چو آگاهی آمد به شاه بزرگ که از بیشه بیرون خرامید گرگ
2 سپاهی بیاورد بهرام گرد که از آسمان روشنایی ببرد
3 بخراد بر زین چنین گفت شاه که بگزین برین کار بر چارماه
4 یکی سوی خاقان بیمایه پوی سخن هرچ دانی که باید بگوی
1 وزان روی بهرام شد تا به مرو بیاراست لشکر چو پر تذرو
2 کس آمد به خاقان که از ترک و چین ممانتا کس آید به ایران زمین
3 که آگاهی ما به خسرو برند ورا زان سخن هدیهٔ نو برند
4 منادیگری کرد خاقان چین که بیمهر ماکس به ایران زمین
1 قلون بستد آن مهر و تازان چو غرو بیامد ز شهر کشان تا به مرو
2 همیبود تا روز بهرام شد که بهرام را آن نه پدارم شد
3 به خانه درون بود با یک رهی نهاده برش نار و سیب و بهی
4 قلون رفت تنها بدرگاه اوی به دربان چنین گفت کای نامجوی