1 همیتاخت خسرو به پیش اندرون نه آب وگیا بود و نه رهنمون
2 عنان را بدان باره کرده یله همیراند ناکام تا به اهله
3 پذیره شدندش بزرگان شهر کسی را که از مردمی بود بهر
4 چو خسرو به نزدیک ایشان رسید بران شهر لشکر فرود آورید
1 وزان پس چو دانست کامد سپاه جهان شد ز گرد سواران سیاه
2 گزین کرد زان رومیان صدهزار همه نامدار ازدرکارزار
3 سلیح و درم خواست واسپان جنگ سرآمد برو روزگار درنگ
4 یکی دخترش بود مریم بنام خردمند و با سنگ و با رای وکام
1 ز لشکر گزین کرد بهرام شیر سپاهی جهانگیر وگرد دلیر
2 چوکردند و با او دبیران شمار سپه بود شمشیر زن صد هزار
3 ز خاقانیان آن سه ترک سترگ که بودند غرنده برسان گرگ
4 به جنگآوران گفت چون زخم کوس برآید بهنگام بانگ خروس
1 چوروی زمین گشت خورشید فام سخن گوی بندوی برشد ببام
2 ببهرام گفت ای جهاندیده مرد برانگه که برخاست از دشت گرد
3 چو خسرو شما را بدید او برفت سوی روم با لشکر خویش تفت
4 کنون گر تو پران شوی چون عقاب وگر برتر آری سر از آفتاب
1 وزان روی شد شهریار جوان چوبگذشت شاد از پل نهروان
2 همه مهتران را زلشکر بخواند سزاوار بر تخت شاهی نشاند
3 چنین گفت کای نیکدل سروران جهاندیده و کار کرده سران
4 بشاهی مرا این نخستین سرست جز از آزمایش نه اندرخورست
1 چوپیدا شد آن چادر قیرگون درفشان شد اختر بچرخ اندرون
2 چو آواز دارندهٔ پاس خاست قلم خواست بهرام و قرطاس خواست
3 بیامد دبیر خردمند و راد دوات و قلم پیش دانا نهاد
4 بدو گفت عهدی ز ایرانیان بباید نوشتن برین پرنیان
1 چوبهرام رفت اندر ایوان شاه گزین کرد زان لشکر کینه خواه
2 زرهدار و شمشیر زن سیهزار بدان تا شوند از پس شهریار
3 چنین لشکری نامبردار و گرد ببهرام پور سیاوش سپرد
4 وزان روی خسرو بیابان گرفت همی از بد دشمنان جان گرفت
1 چوآمد بران شارستان شهریار سوار آمد از قیصر نامدار
2 که چیزی کزین مرز باید بخواه مدار آرزو را ز شاهان نگاه
3 که هرچند این پادشاهی مراست تو را با تن خویش داریم راست
4 بران شارستان ایمن و شاد باش ز هر بد که اندیشی آزاد باش
1 چوخورشید برزد سراز تیره کوه خروشی برآمد زهر دو گروه
2 که گفتی زمین گشت گردان سپهر گر از تیغها تیره شد روی مهر
3 بیاراسته میمن و میسره زمین کوه گشت آهنین یکسره
4 از آواز اسپان و بانگ سپاه بیابان همیجست بر کوه راه
1 هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه جهان شد ز گرد سواران سیاه
2 وزان روی بهرام لشکر براند به روز اندرون روشنایی نماند
3 همیگفت هرکس که راند سپاه خرد باید و مردی و دستگاه
4 دلیران که دیدند خشت مرا همان پهلوانی سرشت مرا