1 همیبود بندوی بسته چو یوز به زندان بهرام هفتاد روز
2 نگهبان بندوی بهرام بود کزان بند او نیک ناکام بود
3 ورا نیز بندوی بفریفتی ببند اندر از چاره نشکیفتی
4 که از شاه ایران مشو ناامید اگر تیره شد روز گردد سپید
1 ز بیگانه قیصر به پرداخت جای پر اندیشه بنشست با رهنمای
2 به موبد چنین گفت کای دادخواه ز گیتی گرفتست ما را پناه
3 بسازیم تا او بنیرو شود وزان کهتر بد بیآهوشود
4 به قیصر چنین گفت پس رهنمای که از فیلسوفان پاکیزه رای
1 چو آن نامه نزدیک خسرو رسید زپیوستن آگاهی نو رسید
2 به ایرانیان گفت کامروز مهر دگرگونه گردد همی برسپهر
3 زقیصر یک نامه آمد بلند سخن گفتنش سر به سر سودمند
4 همی راه جوید که دیرینه کین ببرد ز روم و ز ایران زمین
1 چو بگذشت لشکر بران تازه بوم بتندی همیراند تا مرز روم
2 چنین تا بیامد بران شارستان که قیصر ورا خواندی کارستان
3 چواز دور ترسا بدید آن سپاه برفتند پویان به آبی راه و راه
4 بدان باره اندر کشیدند رخت در شارستان را ببستند سخت
1 هم آنگه یکی نامه بنوشت زود بران آفرین آفرین بر فزود
2 که با موبد یکدل و پاک رای ز دیم از بد و نیک ناباک رای
3 ز هرگونهای داستانها زدیم بران رای پیشینه باز آمدیم
4 کنون رای و گفتارها شد ببن گشادم در گنجهای کهن
1 وزان جایگه شد به پیش پدر دودیده پراز آب و پر خون جگر
2 چو روی پدر دید بردش نماز همیبود پیشش زمانی دراز
3 بدو گفت کاین پهلوان سوار که او را گزین کردی ای شهریار
4 بیامد چوشاهان که دارند فر سپاهی بیاورد بسیارمر
1 چو خورشید گردنده بیرنگ شد ستاره به برج شباهنگ شد
2 به فرمود قیصر به نیرنگ ساز که پیش آرد اندیشههای دراز
3 بسازید جای شگفتی طلسم که کس بازنشناسد او را به جسم
4 نشسته زنی خوب برتخت ناز پراز شرم با جامههای طراز
1 ببود اندر آن شهر خسرو سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز
2 بابر اندر آورد برنده تیغ جهانجوی شد سوی راه وریغ
3 که اوریغ بد نام آن شارستان بدو در چلیپا و بیمارستان
4 ببی راه پیدا یکی دیر بود جهانجوی آواز راهب شنود
1 وزین روی بنشست بهرام گرد بزرگان برفتند با او وخرد
2 سپهبد بپرسید زان سرکشان که آمد زخویشان شما را نشان
3 فرستید هرکس که دارید خویش که باشند یکدل به گفتار وکیش
4 گریشان بیایند وفرمان کنند به پیمان روان را گروگان کنند
1 چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند ز هر گونه اندیشه بر دل براند
2 ازان پس بدستور پرمایه گفت که این راز را بازخواه از نهفت
3 نگه کن خسرو بدین کار زار شود شاد اگر پیچد از روزگار
4 گرای دون که گویی که پیروز نیست ازان پس و را نیز نوروز نیست