چوروی زمین گشت از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 12
1. چوروی زمین گشت خورشید فام
سخن گوی بندوی برشد ببام
...
1. چوروی زمین گشت خورشید فام
سخن گوی بندوی برشد ببام
...
1. چو خورشید خنجر کشید از نیام
پدید آمد آن مطرف زردفام
...
1. چوپیدا شد آن چادر قیرگون
درفشان شد اختر بچرخ اندرون
...
1. همیبود بندوی بسته چو یوز
به زندان بهرام هفتاد روز
...
1. همیتاخت خسرو به پیش اندرون
نه آب وگیا بود و نه رهنمون
...
1. چو بگذشت لشکر بران تازه بوم
بتندی همیراند تا مرز روم
...
1. ببود اندر آن شهر خسرو سه روز
چهارم چو بفروخت گیتی فروز
...
1. چوآمد بران شارستان شهریار
سوار آمد از قیصر نامدار
...
1. دبیر جهاندیده را پیش خواند
بران پیشگاه بزرگی نشاند
...
1. ز بیگانه قیصر به پرداخت جای
پر اندیشه بنشست با رهنمای
...
1. چوقیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هر گونه اندیشه بر دل براند
...
1. هم آنگه یکی نامه بنوشت زود
بران آفرین آفرین بر فزود
...