1 وزان جایگه شد به پیش پدر دودیده پراز آب و پر خون جگر
2 چو روی پدر دید بردش نماز همیبود پیشش زمانی دراز
3 بدو گفت کاین پهلوان سوار که او را گزین کردی ای شهریار
4 بیامد چوشاهان که دارند فر سپاهی بیاورد بسیارمر
1 چوبهرام رفت اندر ایوان شاه گزین کرد زان لشکر کینه خواه
2 زرهدار و شمشیر زن سیهزار بدان تا شوند از پس شهریار
3 چنین لشکری نامبردار و گرد ببهرام پور سیاوش سپرد
4 وزان روی خسرو بیابان گرفت همی از بد دشمنان جان گرفت
1 چوروی زمین گشت خورشید فام سخن گوی بندوی برشد ببام
2 ببهرام گفت ای جهاندیده مرد برانگه که برخاست از دشت گرد
3 چو خسرو شما را بدید او برفت سوی روم با لشکر خویش تفت
4 کنون گر تو پران شوی چون عقاب وگر برتر آری سر از آفتاب
1 چو خورشید خنجر کشید از نیام پدید آمد آن مطرف زردفام
2 فرستاد و گردنکشان را بخواند برتخت شاهی به زانو نشاند
3 بهرجای کرسی زرین نهاد چوشاهان پیروز بنشست شاد
4 چنین گفت زان پس به بانگ بلند که هرکس که هست ازشما ارجمند
1 چوپیدا شد آن چادر قیرگون درفشان شد اختر بچرخ اندرون
2 چو آواز دارندهٔ پاس خاست قلم خواست بهرام و قرطاس خواست
3 بیامد دبیر خردمند و راد دوات و قلم پیش دانا نهاد
4 بدو گفت عهدی ز ایرانیان بباید نوشتن برین پرنیان
1 همیبود بندوی بسته چو یوز به زندان بهرام هفتاد روز
2 نگهبان بندوی بهرام بود کزان بند او نیک ناکام بود
3 ورا نیز بندوی بفریفتی ببند اندر از چاره نشکیفتی
4 که از شاه ایران مشو ناامید اگر تیره شد روز گردد سپید
1 همیتاخت خسرو به پیش اندرون نه آب وگیا بود و نه رهنمون
2 عنان را بدان باره کرده یله همیراند ناکام تا به اهله
3 پذیره شدندش بزرگان شهر کسی را که از مردمی بود بهر
4 چو خسرو به نزدیک ایشان رسید بران شهر لشکر فرود آورید
1 چو بگذشت لشکر بران تازه بوم بتندی همیراند تا مرز روم
2 چنین تا بیامد بران شارستان که قیصر ورا خواندی کارستان
3 چواز دور ترسا بدید آن سپاه برفتند پویان به آبی راه و راه
4 بدان باره اندر کشیدند رخت در شارستان را ببستند سخت
1 ببود اندر آن شهر خسرو سه روز چهارم چو بفروخت گیتی فروز
2 بابر اندر آورد برنده تیغ جهانجوی شد سوی راه وریغ
3 که اوریغ بد نام آن شارستان بدو در چلیپا و بیمارستان
4 ببی راه پیدا یکی دیر بود جهانجوی آواز راهب شنود
1 چوآمد بران شارستان شهریار سوار آمد از قیصر نامدار
2 که چیزی کزین مرز باید بخواه مدار آرزو را ز شاهان نگاه
3 که هرچند این پادشاهی مراست تو را با تن خویش داریم راست
4 بران شارستان ایمن و شاد باش ز هر بد که اندیشی آزاد باش