1 دو هفته برآمد بدو گفت شاه به خورشید و ماه و به تخت و کلاه
2 که برگویی آن جنگ خاقانیان ببندی کمر همچنان بر میان
3 بدو گفت شاها انوشه بدی روان را به دیدار توشه بدی
4 بفرمای تا اسپ و زین آورند کمان و کمند و کمین آورند
1 وزان پس جوان و خردمند زن به آرام بنشست با رای زن
2 چنین گفت کامد یکی نو سخن که جاوید بر دل نگردد کهن
3 جهاندار خاقان بیاراستست سخنها ز هر گونه پیراستست
4 ازو نیست آهو بزرگست شاه دلیر و خداوند توران سپاه
1 دوان و قلم خواست ناباک زن ز هرگونه انداخت با رای زن
2 یکی نامه بنوشت نزدیک شاه ز بدخواه وز مردم نیک خواه
3 سر نامه کرد آفرین از نخست بر آنکس که او کینه از دل بشست
4 دگر گفت کاری که فرمود شاه بر آمد بکام دل نیک خواه
1 وزان پس بسوی خراسان کسی گسی کرد و اندرز دادش بسی
2 بدو گفت با کس مجنبان زبان از ایدر برو تا در مرزبان
3 به گستهم گو ایچ گونه مپا چو این نامه من بخوانی بیا
4 فرستاده چون در خراسان رسید به درگاه مرد تن آسان رسید
1 چوخراد بر زین به خسرو رسید بگفت آن کجا کرد و دید و شنید
2 دل شاه پرویز ازان شاد شد کزان بد گهر دشمن آزاد شد
3 به درویش بخشید چندی درم ز پوشیدنیها و از بیش وکم
4 بهر پادشاهی و خودکامهای نوشتند بر پهلوی نامهای
1 کهن گشته این نامهٔ باستان ز گفتار و کردار آن راستان
2 همی نوکنم گفتهها زین سخن ز گفتار بیدار مرد کهن
3 بود بیست شش بار بیور هزار سخنهای شایسته و غمگسار
4 نبیند کسی نامهٔ پارسی نوشته به ابیات صدبار سی
1 ازآن پس به آرام بنشست شاه چو برخاست بهرام جنگی ز راه
2 ندید از بزرگان کسی کینه جوی که با او بروی اندر آورد روی
3 به دستور پاکیزه یک روز گفت که اندیشه تا کی بود در نهفت
4 کشندهٔ پدر هر زمان پیش من همیبگذرد چون بود خویش من
1 کنون داستان گوی در داستان ازان یک دل ویک زبان راستان
2 ز تختی که خوانی ورا طاق دیس که بنهاد پرویز دراسپریس
3 سرمایهٔ آن ز ضحاک بود که ناپارسا بود و ناپاک بود
4 بگاهی که رفت آفریدون گرد وزان تا زیان نام مردی ببرد
1 چنین تا بیامد مه فرودین بیاراست گلبرگ روی زمین
2 جهان از نم ابر پر ژاله شد همه کوه وهامون پراز لاله شد
3 بزرگان به بازی به باغ آمدند همه میش و آهو به راغ آمدند
4 چو خسرو گشاده در باغ دید همه چشمهٔ باغ پر ماغ دید
1 قلون بستد آن مهر و تازان چو غرو بیامد ز شهر کشان تا به مرو
2 همیبود تا روز بهرام شد که بهرام را آن نه پدارم شد
3 به خانه درون بود با یک رهی نهاده برش نار و سیب و بهی
4 قلون رفت تنها بدرگاه اوی به دربان چنین گفت کای نامجوی