1 چو بشنید خاقان که بهرام را چه آمد بروی از پی نام را
2 چوآن نامه نزدیک خاقان رسید شد از درد گریان هران کان شنید
3 از آن آگهی شد دلش پر ز درد دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
4 ازان کار او در شگفتی بماند جهاندیدگان را همه پیش خواند
1 چوخراد بر زین به خسرو رسید بگفت آن کجا کرد و دید و شنید
2 دل شاه پرویز ازان شاد شد کزان بد گهر دشمن آزاد شد
3 به درویش بخشید چندی درم ز پوشیدنیها و از بیش وکم
4 بهر پادشاهی و خودکامهای نوشتند بر پهلوی نامهای
1 ازآن پس چو خاقان به پردخت دل ز خون شد همه کشور چین چوگل
2 چنین گفت یک روز کز مرد سست نیاید مگر کار نا تندرست
3 بدان نامداری که بهرام بود مرا زو همه رامش و کام بود
4 کنون من ز کسهای آن نامدار چرا بازماندم چنین سست و خوار
1 وزان پس جوان و خردمند زن به آرام بنشست با رای زن
2 چنین گفت کامد یکی نو سخن که جاوید بر دل نگردد کهن
3 جهاندار خاقان بیاراستست سخنها ز هر گونه پیراستست
4 ازو نیست آهو بزرگست شاه دلیر و خداوند توران سپاه
1 ز لشکر بسی زینهاری شدند به نزدیک خاقان به زاری شدند
2 برادر بیامد به نزدیک اوی که ای نامور مهتر جنگ جوی
3 سپاه دلاور به ایران کشید بسی زینهاری بر ما رسید
4 ازین ننگ تا جاودان بر درت بخندد همی لشکر و کشورت
1 چو پیروز شد سوی ایران کشید بر شهریار دلیران کشید
2 به روز چهارم به آموی شد ندیدی زنی کو جهانجوی شد
3 به آموی یک چند بنشست و بود به دلش اندرون داوریها فزود
4 یکی نامه سوی برادر بدرد نوشت و زهر کارش آگاه کرد
1 ازآن پس به آرام بنشست شاه چو برخاست بهرام جنگی ز راه
2 ندید از بزرگان کسی کینه جوی که با او بروی اندر آورد روی
3 به دستور پاکیزه یک روز گفت که اندیشه تا کی بود در نهفت
4 کشندهٔ پدر هر زمان پیش من همیبگذرد چون بود خویش من
1 وزان پس بسوی خراسان کسی گسی کرد و اندرز دادش بسی
2 بدو گفت با کس مجنبان زبان از ایدر برو تا در مرزبان
3 به گستهم گو ایچ گونه مپا چو این نامه من بخوانی بیا
4 فرستاده چون در خراسان رسید به درگاه مرد تن آسان رسید
1 چنین تا برآمد برین چندگاه ز گستهم پر درد شد جان شاه
2 برآشفت روزی به گردوی گفت که گستهم با گردیه گشت جفت
3 سوی او شدند آن بزرگ انجمن برانم که او بودشان رای زن
4 از آمل کس آمد ز کارآگهان همه فاش کرد آنچ بودی نهان
1 دوان و قلم خواست ناباک زن ز هرگونه انداخت با رای زن
2 یکی نامه بنوشت نزدیک شاه ز بدخواه وز مردم نیک خواه
3 سر نامه کرد آفرین از نخست بر آنکس که او کینه از دل بشست
4 دگر گفت کاری که فرمود شاه بر آمد بکام دل نیک خواه