1 بود بیجان آینه از هجر روی روشنش صورت او دید پیدا گشت جانی در تنش
1 به غیر از مه ندارد کس خبر از ناله و آهم که او در وادی هجر تو شبها بود همراهم
1 گرمی مجلس از نفس دلکش منست جوش و خروش اهل دل از آتش منست
1 وقتست که با خوبان در باغ گذار آرم هم سرو ببر گیرم و هم گل بکنار آرم
1 مده ساقی پیاپی جام و بیهوشم مساز امشب شدم من از رخت محروم چون دوشم مساز امشب
1 ز پیش چشم گریان عزم رفتن چون کند یارم ز جان خود کنم قطع نظر وز دیده خون بارم
1 هر ناوک مژگان که دلم در نظر آرد در دیده نهالی شود و گریه بر آرد
1 چو نتوانم که در بزم تو بیموجب درون آیم شوم دیوانه تا آبی برون بهر تماشایم
1 نیست در آتش غمت گریه ز روی اضطراب دود کباب دل مرا کرده روان ز دیده آب
1 عیدست و عیش من برخش جان سپردنست او را صباح عید و مرا روز مردنست