1 چنان در مجلس می عشوهٔ ساقی کند مستم که بیخود افتم و ماند چو صورت جام در دستم
1 همه شب گرد شمع خویش بیپروانه میگردم رخ چون ماه او میبینم و دیوانه میگردم
1 دوست دشمن گشت و مهرم در دل همدم نماند آنکه قدری داشتم پیش کسی آن هم نماند
1 دارم بتی که شرح ندارد بهانه اش ترکی که زهر می چکد از تازیانه اش
1 آه کز جلوه ی نازک بدنی مست شدم چاک دامان گلی دیدم و از دست شدم
1 چراغ خلوتم ای باد کشتی بیمحل امشب عجب گر درنمیگیرد مرا خواب اجل امشب
1 چو برگ لاله سموم غمت گداخت مرا روم بدشت عدم کاین هوا نساخت مرا
1 هر نفست با کسی شوخی و بی باکیست جان مرا سوختی این چه هوسناکیست
1 سوختم در عشق و مهر آن صنم دارم هنوز شد سرم چون شمع در راهش قدم دارم هنوز
1 هرکه دارد در دهان چون غنچهٔ سیراب زر عاقبت بوسد لب لعل بتان سیمبر