1 ز غم می سوزم و یک لحظه آرامی نمی بینم سر آمد عمر و این غم را سرانجامی نمی بینم
1 چو مجنون گر به صحرا افتم از شوق رخت روزی به جز خورشید بر بالین نبینم هیچ دلسوزی
1 به غیر از مه ندارد کس خبر از ناله و آهم که او در وادی هجر تو شبها بود همراهم
1 دلگرمی افزون می شود دور از مهی چون هر شبم گویا ببرج آتشین کردست منزل کوکبم
1 تا کرد سیب با ذقن او سخن برون بگرفتش آنچنان که برویش فتاد خون
1 زده ام ز عشق شمعی بخود آتشی بخامی شده ام خراب و رسوا بامید نیکنامی
1 ز پیش چشم گریان عزم رفتن چون کند یارم ز جان خود کنم قطع نظر وز دیده خون بارم
1 چنان در مجلس می عشوهٔ ساقی کند مستم که بیخود افتم و ماند چو صورت جام در دستم
1 چو شب ظلمت شود در کوی او از دود آه من بود هر شمع سبز از مجلس او خضر راه من
1 نیست در آتش غمت گریه ز روی اضطراب دود کباب دل مرا کرده روان ز دیده آب