دارم بتی که شرح ندارد از بابافغانی شیرازی مفرد 1
1. دارم بتی که شرح ندارد بهانه اش
ترکی که زهر می چکد از تازیانه اش
1. دارم بتی که شرح ندارد بهانه اش
ترکی که زهر می چکد از تازیانه اش
1. همه شب گرد شمع خویش بیپروانه میگردم
رخ چون ماه او میبینم و دیوانه میگردم
1. چو نتوانم که در بزم تو بیموجب درون آیم
شوم دیوانه تا آبی برون بهر تماشایم
1. دارم دل گرم و دم تقریر ندارم
دریاب که می سوزم و تدبیر ندارم
1. اگر عکس تو افتد ای صنم در پرده مستان را
صراحی لعبت چینی نماید میپرستان را
1. دمی کز تن جدا سازد سرم تیغ جفای تو
تن زارم روان در سجده افتد پیش پای تو
1. در دل من گر دمی آن ماه منزل میکند
تا رود بیرون هزاران رخنه در دل میکند
1. تو در خوابی و من گرد سرت در ناله و زاری
چه چشمست اینکه ریزد خون من در خواب و بیداری
1. هر نفست با کسی شوخی و بی باکیست
جان مرا سوختی این چه هوسناکیست
1. هرکه دارد در دهان چون غنچهٔ سیراب زر
عاقبت بوسد لب لعل بتان سیمبر
1. بود بیجان آینه از هجر روی روشنش
صورت او دید پیدا گشت جانی در تنش
1. داغ داغم از هوای دوزخ و فکر بهشت
گه چراغ مسجدم سوزد گهی شمع کنشت