1 دارم بتی که شرح ندارد بهانه اش ترکی که زهر می چکد از تازیانه اش
1 همه شب گرد شمع خویش بیپروانه میگردم رخ چون ماه او میبینم و دیوانه میگردم
1 چو نتوانم که در بزم تو بیموجب درون آیم شوم دیوانه تا آبی برون بهر تماشایم
1 دارم دل گرم و دم تقریر ندارم دریاب که می سوزم و تدبیر ندارم
1 اگر عکس تو افتد ای صنم در پرده مستان را صراحی لعبت چینی نماید میپرستان را
1 دمی کز تن جدا سازد سرم تیغ جفای تو تن زارم روان در سجده افتد پیش پای تو
1 در دل من گر دمی آن ماه منزل میکند تا رود بیرون هزاران رخنه در دل میکند
1 تو در خوابی و من گرد سرت در ناله و زاری چه چشمست اینکه ریزد خون من در خواب و بیداری
1 هر نفست با کسی شوخی و بی باکیست جان مرا سوختی این چه هوسناکیست
1 هرکه دارد در دهان چون غنچهٔ سیراب زر عاقبت بوسد لب لعل بتان سیمبر