1 داغ داغم از هوای دوزخ و فکر بهشت گه چراغ مسجدم سوزد گهی شمع کنشت
1 چو مجنون گر به صحرا افتم از شوق رخت روزی به جز خورشید بر بالین نبینم هیچ دلسوزی
1 ز راه آن حرم گردی چو در پیراهنم گیرد روان هر ذره از بهر زیارت دامنم گیرد
1 بمیرم، چند بر مقصود بخت واژگون باشم ز من معشوق سامان جوید و من در جنون باشم
1 دارم دل گرم و دم تقریر ندارم دریاب که می سوزم و تدبیر ندارم
1 بتان با هم حکایتهای شیرین بر زبان دارند به شکل طوطیان دایم شکرها در دهان دارند
1 زده ام ز عشق شمعی بخود آتشی بخامی شده ام خراب و رسوا بامید نیکنامی
1 تا کرد سیب با ذقن او سخن برون بگرفتش آنچنان که برویش فتاد خون
1 در دل من گر دمی آن ماه منزل میکند تا رود بیرون هزاران رخنه در دل میکند
1 تو در خوابی و من گرد سرت در ناله و زاری چه چشمست اینکه ریزد خون من در خواب و بیداری