آن را که وجود زحمت راه محبوب بود و خیالش گناه او را ساز وصال از کجا بود: ,
2 اذا قُلْتُ ما اَذْنَبْتُ قالَتْ مُجیبَةٌ وُجُودُکَ ذَنْبٌ لایُقاسُ بِهِ ذَنْبٌ
عاشقی بود گرم رو بر راه گذر محمود سبکتکین اَنَارللّهُ بُرهانَهُ پیوسته باستادی و چون محمود برگذشتی او چشم دروی بگشادی و بعزتی تمام در وی نظر کردی و جان در خطر کردی روزی موکب مرکب دراز آن پادشاه باداد برسید درویش عاشق دست در عنان آورد محمود از رعونت سلطنت تازیانۀ بر وی زد درویش در طرب آمد محمود را از آن طرب عجب آمد از موجب آن پرسید درویش گفت در ضمن این طرب سریست بر ملا نتوان گفت پادشاه چون بخلوت خانه انس مر خواص را بار داد درویش را حاضر کردند و از سر کارش پرسید گفت مرا با ایاز عشق چون من صادقی بیا تا حسن ایاز را حکم کنیم و ببینیم که میل او بنیازمندی من است یا بسرافرازی تو، پادشاه ازین سخن دم درکشید و دانست که راستی پیرایۀ حسن معشوق است و چون درین کار حکم شود میل نکند و نیاز او را بر ناز من برنگزیند: ,
4 معشوق ز عاشق شکسته واللّه که همی نیاز خواهد
در عشق حاصل عاشق معشوق بود و حاصل معشوق عاشق اگر ذوق داری جانم فدای تو باد: فَمَن مِثْلی وَرَبُّ الْعَرْش مَحْبوُبی: ,
2 من پادشهی شوم به پیدا و نهان گر حاصل من تو باشی ای جان جهان
اگر آتش عشق رخت بر لاشۀ وجود عاشق مینهد و از دروازه هستی بدر میکند و بصحرای عدم میفرستد سر رشته این معنی در ضبط نمیآید همانا این پیچاپیچ از شکن زلف معشوق است و دل را در آن شکستگیها میباید جست: ,
2 گفتم جانم گفت برماش طلب گفتم که دلم گفت همانجاش طلب
3 گفتم عقلم کرد اشارت سوی زلف یعنی که درین شکستگیهاش طلب
از آنجا که حقیقت کارست معشوق را از عشق وجود عاشق را هدف ناوک بلا سازد برای این معنی است که تا او را منظور معشوق کند و معشوق باشد که روی بدو آرد علی التعیین درین مقام فراق باختیار معشوق تمامتر بود و با نظامتر بود از وصال باختیار عاشق زیرا که در مقام اول عاشق منظور میشود ودر مقام دویم مهجور میشود و این سری بزرگ است درشناخت اختیار چون آیۀ یَخْلُقُ مایَشاءُ وَیختارُ دم درکش اگر وصال اختیار کند نوری نور و اگر فراق اختیار کند منظوری منظور لعمری اُنْظُرْ اِلَیْکَ.. اگر برای منظوری بودی خوش بودی: ,
2 از هستی خود اگر گهی دور شوی بر لشگر بیخودی تو منصور شوی
3 ناظر نشوی اگر تو بر لشکر عشق این بس باشد ترا که منظور شوی
مزید مرتبۀ منظوری بر مرتبۀ ناظری بدان بدانی که در آفتاب نگاه کنی، ای عزیز چون نظر آفتاب بر تو بود قوۀ باصرۀ تو بپرتونور او بینا بود و در بینائی توانا بود و چون نظر تو در آفتاببود نور باصرۀ تو بقوت او ضعیف شود و تخلل پذیرد و خوف نابینائی بود بدین نسبت بینائی در منظوری بهتر از آنکه بینائی در ناظری. ای برادر اگر تأثیر نظر ملوک دانستۀ بدانی که منظوری اولیتر، عاشق مغلوب بهتر و منظوری بنسبت ناظری مغلوبیست آنچه خاک زر میشود و سنگ گوهر میشود بیمن منظوریست آن رونده از سوزش عشق خواست که ناظر شود گفت اُنْظُر الیکَ. زخم لَنْ تَرانی بر قوت باصره خورد آن واصل دیگر که در مسند منظوری نَظْرَةً مِنْکَ یَکْفینی میگفت برو، درو ناظر شد اَلَم تَرَ اِلی رَبِّکَ.. ای عزیز چون او دیده شود آنگاه دیده شود همو منظور بود و همو ناظر: ,
2 چون دیده شوی مراو پس دیده شوی بیننده تو باشی ای نکوروخود را
اگر خطاب شود عاشق را در هنگام طلب دیدار که برو دیدۀ که شایستۀ دیدار ما باشد بیار تا پرده برداریم ودیده ترا بر جمال خود گماریم چه گوید همانا که لَنْ تَرانی مراد از چنین جوابیست عزیزی گفته است: ,
2 گفتم که ز رخ پردۀ عزت بردار بسیار ببین منتظر آن دیدار
3 آن یار مرا گفت نفس را هشدار دیدار قدیمست برو دیده بیار
دیدۀ بینای عاشق در این نشأة معرفتست اگر کاملست کامل و اگر ناقص است ناقص و درد دل ازاینست که کمال و نقصان به نسبت است و در این نشأة بینائی معرفتست در نشأة آخری معرفت بینائی شود. ماکانَتِ الیومَ مَعرِفَتُهُ اِنْقَلَبَتْ غَداًرؤُیتُهُ هرگز این بینائی نبود آن بینائی نبود و من کان فی هذِهِ اَعْمی فَهُوَ فی الْاخِرةِ اَعْمی وَاَضَلُ سَبیلا. یکی از رفقای خود که در معرفت نشانی داشت در واقعه بدیدم قوت باصرۀ او چون ضعیفی از آن جا پرسیدمش گفت مِنْ قِلّةِ الْمَعرِفَةِ مِنْ قِلَّةِ المَعْرِفَةِ آه و هزار آه آن را که امروز او را به بی کیفی شناسد فرداش چون بیند و چون بشناسد. ,
2 دردیدۀ من درآی تا خود بینی کین دیدۀ من سرای دیدار تو نیست
هر چند عز و کبریاست و مجد و بهاست و جباری و قهاریست و عظمت و بزرگواری در قسمت وصف معشوق بود و اضداد آن صفت عاشق و این بدان جهت است که سلطان عشق میآید و عاشق صید، عجب آن مرغ قصد التقاط آن دانه میکند برای آنکه او را در خود بیابد و قوت او گردد و او خود قوت دانه میشود. ,
همت عاشق در عشق ورای همت معشوق است زیرا که عاشق همت آن دارد که در عالم معشوق بار یابد پس منتهای همت او را باشد. ای درویش منتهای همت عاشق هستی معشوق است تا باشد که پرتو انوار آن هستی بر وی تابد و او را بخود قائم کند و منتهای همت معشوق نیستی عاشق است تا هستی وی را مسلم ماند و زحمت او از راه او برخیزد چون بعین بصیرت بنگری بدانی که درین مقام همت عاشق بلندتر است وَذلِکَ سِرُّ عَزیزٌ لِمَنْ فَهِمَ: ,
2 او را که ز تو مراد هستی باشد او را نه مراد خودپرستی باشد
3 عالی بودش همت وطرز همه کس گرچه نظرش ز سوی پستی باشد
صفات معشوق در ظهور نیاید الا بظهور اضداد آن در عاشق. بدین نسبت عاشق و معشوق یکدیگر را ضدانند و هرگز فراهم نیایند مگر آنکه اوصاف عاشق بپرتو انوار معشوق بسوزد و فانی شود درین مقام ممکن بود که ببقای اوصاف معشوق باقی گردد و مؤید گردد بتأییدات قدسی، روحقدسیش چون این باشد چیز دیگر شود نه این باشد. ,