1 دل رفت بر کسی که بیماش خوش است غم خوش نبود، ولیک غمهاش خوش است
2 جان میطلبد، نمیدهم روزی چند جان را محلی نیست، تقاضاش خوش است
1 عشق تو، که سرمایهٔ این درویش است ز اندازهٔ هر هوسپرستی بیش است
2 شوری است، که از ازل مرا در سر بود کاری است، که تا ابد مرا در پیش است
1 شوقی، که چو گل دل شکفاند، عشق است ذهنی، که رموز عشق است
2 مهری، که تو را از تو رهاند، عشق است لطفی، که تو را بدو رساند، عشق است
1 بیمار توام، روی توام درمان است جان داروی عاشقان رخ جانان است
2 بشتاب، که جانم به لب آمد بیتو دریاب مرا، که بیش نتوان دانست
1 این دورهٔ سالوس، که نتوان دانست میباش به ناموس، که نتوان دانست
2 خاکی شو و کبر را ز خود بیرون کن پای همه میبوس، که نتوان دانست
1 پرسیدم از آن کسی که برهان دانست: کان کیست که او حقیقت جان دانست؟
2 بگشاد زبان و گفت: ای آصف رای این منطق طیر است، سلیمان دانست
1 کردیم هر آن حیله که عقل آن دانست تا راه توان به وصل جانان دانست
2 ره مینبریم و هم طمع می نبریم نتوان دانست، بو که نتوان دانست
1 چشمم ز غم عشق تو خون باران است جان در سر کارت کنم، این بار آن است
2 از دوستی تو بر دلم باری نیست محروم شدم ز خدمتت، بار آن است
1 اول قدم از عشق سر انداختن است جان باختن است و با بلا ساختن است
2 اول این است و آخرش دانی چیست؟ خود را ز خودی خود بپرداختن است
1 از گلشن جان بیخبری، خار این است میلت به طبیعت است، دشوار این است
2 از جهل بدان، گر تو یکی ده گردی در هستی حق نیست شوی، کار این است