1 گل صبح دم از باد برآشفت و بریخت با باد صبا حکایتی گفت و بریخت
2 بد عهدی عمر بین، که گل ده روزه سر بر زد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت
1 عشق تو ز دست ساقیان باده بریخت وز دیده بسی خون دل ساده بریخت
2 بس زاهد خرقه پوش سجاده نشین کز عشق تو می بر سر سجاده بریخت
1 ای جملهٔ خلق را ز بالا و ز پست آورده ز لطف خویش از نیست به هست
2 بر درگه عدل تو چه درویش و چه شاه؟ در سایهٔ عفو تو چه هشیار و چه مست؟
1 پیری ز خرابات برون آمد مست دل رفته ز دست و جام می بر کف دست
2 گفتا: می نوش، کاندرین عالم پست جز مست کسی ز خویشتن باز نرست
1 گفتم: دل من، گفت که: خون کردهٔ ماست گفتم: جگرم، گفت که: آزردهٔ ماست
2 گفتم که: بریز خون من، گفت برو کازاد کسی بود که پروردهٔ ماست
1 ماییم که بیمایی ما مایهٔ ماست خود طفل خودیم و عشق ما دایهٔ ماست
2 فیالجمله عروس غیب همسایهٔ ماست وین طرفه که همسایهٔ ما سایهٔ ماست
1 آن دوستی قدیم ما چون گشته است؟ مانده است به جای؟ یا دگرگون گشته است؟
2 از تو خبرم نیست که با ما چونی باری، دل من ز عشق تو خون گشته است
1 در دام غمت دلم زبون افتاده است دریاب، که خسته بیسکون افتاده است
2 شاید که بپرسی و دلم شاد کنی چون میدانی که بی تو چون افتاده است؟
1 هرگز بت من روی به کس ننموده است این گفت و مگوی مردمان بیهوده است
2 آن کس که تو را به راستی بستوده است او نیز حکایت از کسی بشنوده است
1 معشوقه و عشق عاشقان یک نفس است رو هم نفسی جو، که جهان یک نفس است
2 با هم نفسی گر نفسی بنشینی مجموع حیات عمر آن یک نفس است